#نسل_سوخته
قسمت چهاردهم: تاوان خیانت
بچهها همه رفته بودند اما من پای رفتن نداشتم. توی حیاط مدرسه بالا و پایین
میرفتم. نه میتونستم برم، نه میتونستم ...
از یه طرف راه میرفتم و گریه میکردم که خدایا من رو ببخش. از یه طرف دیگه
شیطان وسوسهام میکرد:
- «حالا مگه چی شده؟ همه اش ۱/۵ نمره بود.
تو که بالاخره قبول میشدی. این
نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت...»
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- «خدایا! من میخواستم برای تو شهید بشم. قصدم مسیر تو بود. اما حالا من
رو ببخش...»
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم:
- «خدایا! خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده، به هر کی نخواد،
نه. عزت من از تو بود. من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشمهام
دزدی کردم. تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه.»
و در زدم...
رفتم داخل دفتر.
معلمها دور هم نشسته بودند، چایی میخوردند و برگه تصحیح
میکردند.
با صدای در، سرشون رو آوردن بالا:
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟
- آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟
سرش رو انداخت پایین...
- کار دارم فضلی، اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا. اگرهم واجبه از همون جا بگو
داریم برگه صحیح میکنیم نمیشه بیای تو
بغض گلوم رو گرفت. جلوی همه؟! به خودم گفتم:
- «برو فردا بیا. امروز با فردا چه فرقی میکنه؟! جلوی همه بگی، اون وقت ...»
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر شیطان نذاره فردا بیای چی؟
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313