#نسل_سوخته
قسمت بیست و یکم: فقط به خاطر تو
اومد بیرون. جدی زل زد توی چشمام:
- تو که هنوز بیداری!
هول شدم.
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق.
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو. بابا که نماز نمیخونه. چرا هنوز بیداره؟!
این بار بیشتر صبر کردم. نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد. چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود. رفتم دستشویی و وضو گرفتم.
جانمازم رو پهن کردم. ایستادم. هنوز دستهام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و
آرامش خونه، من رو گرفت.
دلم دوباره بدجور شکست. وجودم که از التهاب افتاده بود، تازه جای زخمهای پدرم
رو بهتر حس میکردم.
رفتم سجده ...
- خدایا! توی این چند ماه، این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم.
بغضم شکست ...
- من رو میبخشی؟
تازه امروز، روزه هم نیستم. روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما
چون خودت گفته بودی، به حرمت حرف خودت، حرف پدرم رو گوش کردم. حالا
مجبورم تا ۱۵ سالگی صبر کنم.
از جا بلند شدم. با همون چشمهای خیس، دستم رو آوردم بالا
الله اکبر ... بسم
الله الرحمن الرحیم ...
هر شب، قبل از خواب یه لیوان آب برمیداشتم و یواشکی میبردم توی اتاق.
بیدار میشدم و توی اتاق وضو میگرفتم.
دور از چشم پدرم، توی تاریکی اتاق ...
میترسیدم اگر بفهمه، حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313