#نسل_سوخته
قسمت بیست و چهارم: انتظار
توی راه برگشت، توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد:
- خسته شدی؟
سرم رو آوردم بالا:
- نه ... چطور؟
- آخه چهرهات خیلی گرفته و دَرهمه
- مامان! آدمها چطور میتونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو میشنوه و
ما رو میبینه اما ما نه...
چند لحظه ایستاد.
- چه سوالهای سختی میپرسی مادر.
نمیدونم والا. همه چیز را همگان دانند
و همگان هنوز از مادر متولد نشدهاند. بعید میدونم یه روز یکی پیدا بشه
جواب همه چیز رو بدونه.
این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم. از مادر متولد
نشدهاند و این معنای " و لم یولد " خدا بود. ناخودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو
پر کرد
- خدایا ... میخوام باهات رفیق بشم. میخوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم
اما جواب سوالهام رو فقط خودت بلدی. اگر تو بخوای من صدات رو میشنوم
ده، پانزده قدم جلوتر، مادرم تازه فهمید همراهش نیستم. برگشت سمتم:
- چی شد ایستادی؟
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود، دویدم سمتش
هر روز که میگذشت، منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین
بار، توی اون سن، کم کم داشتم طعم شک رو میچشیدم.
هر روز میگذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم ...
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313