✍ دلنوشته: یک امشب را، با ناله های من، بخواب! یک امشب را، با بغض من، بخواب! یک امشب را، با حال من، بخواب! یک امشب را، با بالشت غرق به خون من، بخواب! یک امشب را، با کفنی که بجای ملحفه روی خود کشیدم، بخواب! یک امشب را، با یاد قطره آبی که سیرابم نکرد، بخواب! یک امشب را، با یاد تکه نانی که نداشتم و نخوردم، بخواب! یک امشب را، با صدای شیون مادرم، که لالایی هرشب ماست، بخواب! یک امشب را، با بوی سوخته خانه ام بخواب! یک امشب را، با یاد دست و پاهای همبازیهای من، بخواب! یک امشب را.... نه! نمیخواهم! همین یک شب راهم نمیخواهم! مگر می شود جایی در این عالم,کودکی تشنه بمیرد و حسین علیه السلام او را سیراب نکند. مگر می شود کودکی، دست بریده شود و علمدار کربلا، او را دستگیری نکند. مگر می شود خانه کودکی بسوزد، پاره تن پیغمبر، چادر و سرپناهش نشود. مگر می شود در این عالم، کودکی گشنه بخوابد. مگر دل علی علیه السلام آرام میگیرد😔 میبینید.... خدای من، بزرگ است! خدای من، مرا عجیب دوست دارد. آخر، من، رسالت بزرگی دارم! آزاده شدن دلها، با من است! اخر، من، بزرگ شدم، شاید قد کشیدنم را کسی ندید، ولی زود بزرگ شدم! مسئولیت من سنگین است! خداوندا! خداوندا! شانه های من، تحمل اینهمه بزرگی را ندارد! نمیشود دلها خواب بمانند؟! خداوندا!... بیاموزیم: ✍ آن قانون جذبی که، تورا از من دفع کند همان قانون جهل است. آدمی را اندکی، آدمیت لازم است.... نقش من در کودکی، فرمانده ای چون قاسم است....