🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🔆دلاكى پسر فضل برمكى در حمام 🍂✨به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غير آنها مى آمدند و در آن مجلس ‍ شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مى گرفتند و مى رفتند. محمود دمشقى مى گويد: 🍂من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس ‍ مى آيند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظر فضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت : 🍂چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى . 🍂گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است . 🍂گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم : و يفرح بالمولود من آل برمك * ولا سيما ان كان من ولد الفضل و يعرف فيه الخير عند ولادة * ببذل الندى والمجد والجود والفضل 🍂تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان فضل باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است . 🍂فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكى خريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم . 🍂سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار را كه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم . 🍂ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم . 🍂كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اين حال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند، هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است . 🍂وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادت پسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندى اينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت : ✨✨آن پسر من هستم ! 👈👌اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنيا پى بردم . گرت اى دوست بود ديده روشن بين * بجهان گذران تكيه مكن چندين نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن * نه بقائيست به شهريور و فروردين دل به سوگند دروغش نتوان بستن * كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين به ربوده است زدارا و زاسكندر * مهر سينه ، كله و مه كمر زرين 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾