🔅
#پندانه
✍ معجزه ستارالعیوب
فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشت.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاجآقاست که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چهکار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
فرد خیر یکسره به حجره من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان حاجآقا بهتنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت.
رو به من کرد و گفت:
لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟
گفتم:
شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟
فرد خیر دستش را آرام بهسوی کتابهای دیگر دراز کرد و پرسید:
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
گفتم:
بحارالانوار.
گفت:
عجب، این یکی چطور؟
گفتم:
گلستان سعدی.
گفت:
چه خوب! این یکی چیست؟
پاسخ دادم:
مکاسب.
لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، به وقوع پیوست و آنچه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابیست، اسمش چیست؟
معلوم بود که پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید. چشمهایم سیاهی رفت. زانوهایم سست شد. آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم.
خوشبختانه همراهان فرد خیر هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند. اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود، چه باید کرد؟
دوباره پرسید:
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
گفتم:
چرا آقا، الآن میگم.
داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب.
و گفتم:
نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه فرد خیر و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکستهدلان و متنبهشدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود.
حالا دیگر نوبت فرد خیر بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت.
همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و فرد خیر هم هیچگاه به روی خودش نیاورد که چه دیده است.
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت. محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد که زندگی من معجزه ستارالعیوب است.
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزهآفرین خداست و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی آن فرد خیر هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
✨✨✨✨✨
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD