حکایت باخدا باش پادشاهی کن 🍃 جوان فقیری از خیابون رد میشد ، دُرشکه شیک و مجلّلی نظرش رو جلب کرد ، جوان مشغول تماشای درشکه بود که بانوی با وقار و زیبایی پیاده شد ، قلبش به سرعت شروع به تپیدن کرد💗 برای لحظاتی هیچی نمی فهمید و فقط نگاهش به دختر خیره شده بود ، دختر وارد مغازه ای شد ، جوان اون قدر منتظر موند تا دختر برگشت و سوار درشکش شد ، بی اختیار دنبال درشکه به راه افتاد ، خیلی طول نکشید خودش رو مقابل قصر پادشاه دید ، درشکه وارد شد ، نگهبانِ درب ورودی با برخوردِ تندی مانع ورود جوان شد . 🔹جوانِ قصه ما عاشق ❤️ شده بود ، ولی اون کجا و دخترِ پادشاه کجا ؟!! نمیتونست دِل بِکنه ، ازون روز زندگیش تغییر کرد ، خونش شد کنار قصر و فرشش پارچه ای کهنه ! همون جا هم یه چیزی پیدا میکرد و میخورد ، 🔹فقط به این امید که دوباره شاهزاده خانم بیرون بیان و یه لحظه جمالِ او رو زیارت کنه ! چند وقتی به همین صورت گذشت ، 🔹 وزیر که متوجه حضور دائمی جوان شده بود به سربازا گفت : این بی سر و پا کنار قصر چه کار میکنه ؟!! با نیش خند 😜 جواب دادن عاشق دخترِ پادشاه شده ! وزیر با عصبانیت 😡 گفت : غلط کرده ! برین یه کتک مفصل 👊 بهش بزنین تا عاشقی یادش بره ، فردا اینجا نبینمش . 🔹اون شب جوان کتک مفصلی خورد ، تهدیدش کردن‌اگه فردا کنار قصر باشه جون سالم به در نمیبره ⚔⚰! کارِ جوان‌ ازین حرفا گذشته بود ، کلی درد کشید ولی از جاش تکون نخورد . 🔹فردا که وزیر اومد ، جوان رو دید ، قبل این که به نگهبانا چیزی بگه ، خودشون گفتن : قربان به خدا حسابی زدیمش ولی از رو نمیره ! 🔹وزیر خودش سراغ جوان اومد ، چی میخوای آخه این جا پسر؟!! برو دنبال زندگیت‌ ، آخه تو چه جوری جرات میکنی بگی عاشقِ دخترِ پادشاه شدی 🙄 ؟!! 🔹جوان گفت : میدونم مسخره هست ، میدونم نشدنیه ، ولی دست خودم نیست . اینجا می مونم تا بلکه گاهی بتونم یه نظر شاهزاده رو ببینم . هر کاری کنین من ازینجا نمیرم ! 🔹وزیر که متوجه عشق آتشین جوان شده بود گفت : من میتونم کمکت کنم ، یه پیشنهاد دارم برات ، اگه درست اجراش کنی حتما به دختر پادشاه میرسی 👫 وزیر گفت : پادشاه از عابدان خیلی خوشش میاد ، تا حالا چند بار بهم گفته : دلم میخواد دامادم عابد باشه ، تو بیرون شهر برو ، خرابه ای پیدا کن و مشغول تهجّد و عبادت باش ، یه مدت که گذشت کاری میکنم حرفت سرِ زبونا بیفته ، بعد هم پیش پادشاه ازت تعریف میکنم . 🔹نقشه عملی شد ، وزیر به بعضیا پول میداد تا تو بازار بچرخن و از عبادت های مخلصانه ! جوان تعریف کنن ، 🔹 بعد از چند ماه همه جاحرف از جوان عابد بود ! یه دفعه وزیر پیش پادشاه حرفِ جوان رو پیش اورد ، 🔹 قربان علاقه دارین به دیدن این عابد بریم که آوازه اش همه شهر رو پُر کرده ؟ پادشاه موافقت کرد ، کاروانِ پادشاه به سمت خرابه راه افتاد . 🔹وقتی به خرابه رسیدن جوان مشغولِ نماز بود ، پادشاه منتظر موند تا نماز تموم بشه ، بعد از نماز به جوان گفت : خوشحالیم شهرِ ما جوانِ عابدی مثل تو داره ، اگه چیزی احتیاج داری بگو تا دستور بدیم برات فراهم کنن ، جوان گفت : خیر ، چیزی نمیخوام فقط علاقه دارم تنها باشم تا راحت تر عبادت کنم ! 🔹پادشاه سرش رو به نشانه تایید و تحسین تکون داد و به قصر برگشت . 🔹 وزیر بلافاصله بعد ازین که به قصر رسیدن ،پیش جوان برگشت . 🔹 آفرین 👏 خیلی خوب نقشت رو بازی کردی ، ولی ای کاش احترام بیشتری به پادشاه میزاشتی ! فردا با پادشاه صحبت میکنم و شرایط خواستگاری رو فراهم میکنم . 🔹 جوان جمله ای گفت که وزیر خشکش زد ! نه نیاز نیست !!! من دیگه شاهزاده رو نمیخوام ! 🔹 وزیر که چیزی نمونده بود از تعجب شاخ در بیاره گفت : چی میگه این همه زحمت کشیدیم تا به شاهزاده برسی ! حالا میگی نمیخوام ؟!! 🔹 جوان گفت : روزای اول برا معروف شدن و رسیدنِ به شاهزاده عبادت میکردم ، بعدش با خودم گفتم بزار برا خودِ خدا عبادت کنم ، کم کم مزه عبادت رو چشیدم ، طوری لذت میبردم که تا حالا تجربه نکرده بودم ، الآن اون قدر عاشقِ خدا شدم که به چیزِ دیگه ای فکر نمیکنم ! چند روزی گذشت ، وزیر برای کاری به دیدن پادشاه رفته بود ، پادشاه گفت : اون جوان فکر من رو مشغول کرده ، میخوام‌دوباره به دیدنش بریم ، اون باید داماد من بشه ! 🔹کاروان پادشاه راه افتاد ، به خرابه که رسیدن پادشاه به جوان گفت : این بار من از تو خواسته ای دارم ، همیشه دلم میخواسته دامادی مثل تو نصیبم بشه ، و تو نباید این خواسته من رو رد کنی ! 🔹 جوان به شاهزاده رسید ، جوانی که حالا عاشق خدا شده بود و البته عشقِ شاهزاده رو هم در دل داشت ! هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN