در زمان های قديم، حاکم ظالمی بود که هيزم کارگرهای فقير را به بهای اندک می خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان می فروخت. صاحبدلی از نزديک او عبور کرد و به او گفت:
🍂ماری تو که هر که بينی بزنی
🍂يا بوم که هر کجا نشينی بکنی
🍂زورت ار پيش می رود با ما
🍂با خداوند غيب دان نرود
🍂زورمندی مکن بر اهل زمين
🍂تا دعايی بر آسمان برود
حاکم ظالم از نصيحت آن صاحبدل، رنجيده خاطر شد و چهره در هم کشيد و به او بی اعتنايی کرد، تا اينکه يک شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم افتاد و همه دارايی او سوخت و به خاکستر مبدل شد.
از قضای روزگار، همان صاحبدل یک روز از نزد آن حاکم عبور می کرد، شنيد حاکم می گويد: نمی دانم اين آتش از کجا به سرای من افتاد؟ به او گفت: اين آتش از دل فقيران به سرای تو افتاد.(يعنی آه دل تهيدستان رنج ديده، خرمن هستی تو را بر باد داد.)
📗
#حکایتهای_گلستان_سعدی
✍ محمد محمدی اشتهاردی
http://yon.ir/Y3Lda