هو القهار قسمت۱ حسان و جهاد دوان دوان خود را به پایگاه رساندند. حسان خودش را جلو انداخت: حاج عماد! حاج عماد... عماد سر از روی نقشه بلند کرد: میدونم. میدونم. بیمارستان ما رو زدند. اشک در چشمانش بود. حسان آرام گرفت. چشمان او هم به اشک نشسته بود. ابویوسف روی صندلی وا رفته بود. جهاد دستش را روی میز کوبید. از ته حلقش صدایی مثل غرش شیر می امد. حسان عربده کشید: با این عوضیها باید مثل خودشون رفتار کرد. عماد گفت: یعنی مثل کفتار احمق رفتار کنیم؟ نه حسان، باید با ذکاوت عقاب رفتار کرد. حسان پرسید: پس... باید... چیکار... عماد آهی کشید و صاف ایستاد: سنگینتر از قبل، میزنیم به کرانه و می‌سوزونیمشون. راه افتاد. جهاد شانه های حسان را که خم شده بود صاف کرد. گفت: پاشو مرد. یاالله. وقت حمله ست! قسمت۲ حسان جوک جدیدی تعریف کرد. عماد که از خنده غش رفته بود گفت: بس کن پسر! دیگه نفسم بالا نمیاد! ابویوسف در پایگاه را باز کرد: خبر رو شنیدین؟ عماد با همان خنده گفت: بله! چشمان ابویوسف گرد شد: معاذالله! حاج عماد؟ عماد اشکهایش را پاک کرد: مگه خبر حمله ما به مقر صهیونها رو نمیگی؟ ابویوسف سر بالا انداخت: اون که اره، خنده داره. دل هممون رو شاد کردی. این‌بار حسان پرسید: پس چی شده ابویوسف؟ بگو دیگه دلمون اومد توی حلقمون. ابویوسف گفت: بیمارستان بیلی ترکیده. مجروحای صهیونی پودر شدن! عماد صاف نشست. قیافه نمکی‌اش جدی شد. حسان به سرفه افتاد. عماد چشم غره ای به او رفت: کار توئه!؟ حسان آمد حرفی بزند اما باز آب دهانش به گلویش پرید و سرفه کرد. ابویوسف گفت: نه بابا. حسان حرف میزنه اما شاگرد خودته، عقابه نه کفتار! عماد سر تکان داد: پس تعریف کن اگه خبرداری. ابویوسف دستی به محاسن خودش کشید و آرام آرام شروع به گفتن کرد: - یه کیف کوله پر از مهمات میرسه وسط بیمارستانشون. ظاهرا این کیف رو برای حمله مجدد به بیمارستان غزه آماده کرده بودند. سنگین‌تر و پر مهمات‌تر از قبل. حسان گفت: عجب! ابویوسف ادامه داد: اما خدا میدونه چطوری این کیف بدون اینکه کسی بفهمه برگشته توی دست و پای خودشون! عماد گفت: سبحان الله! از چهره عبوس ابویوسف بعید بود اما خندید و گفت: شاید حمال کیف، چشماش تیر خورده نفهمیده کجاست و داره چیکار میکنه! عماد گفت: والله خیرالماکرین! پایان