صدا زد: بابا...
پدر به طرفش چرخید. اشکهای روی صورت او، مثل ستاره میدرخشیدند.
آغوشش را باز کرد و یاور با تمام قدرت و به ازای همه دوری و دلتنگی، به میان سینه پدر دوید.
پدر گفت: عزیزکم! چرا از من دور شدی؟
یاور مثل او گریه کنان گفت: بابا دیگه دست بزرگت رو رها نمیکنم، منو ببخش.
قلب یاور مثل طبل میکوبید. پدر او را محکمتر به آغوش فشرد تا ترس و وحشت این ساعات را از فرزندش دور کند و قلب او را آرام.
یاور، اشکهایش را پاک کرد و به پشت سر اشاره زد: اینها هم دنبال من اومدن تا تو نجاتشون بدی بابای قدرتمند من.
پدر، باز دستانش را باز کرد و همه آنها را در آغوش خود جا داد.
با اشاره پدر به آسمان، باران سیل آسا بارید و آتش و خون را با خود برد.
خورشید، دوباره به مشرق آمد و روزی بزرگ و بیپایان، از نو شروع شد.
یاور گفت: باباجون! باز هم باید جایی بریم؟
پدر لبخند زد: نه یاور من! این پایان راهپیماییِ تو بود. حالا وقت ساختنه.
پایان (نه، شروع!)