نقره فام
هو النور یاور دست پدر را گرفته بود. گاهی خسته میشد و دستش را میکشید. پدر میپرسید: چرا رهام میکنی؟ ی
صدا زد: بابا... پدر به طرفش چرخید. اشکهای روی صورت او، مثل ستاره میدرخشیدند. آغوشش را باز کرد و یاور با تمام قدرت و به ازای همه دوری و دلتنگی، به میان سینه پدر دوید. پدر گفت: عزیزکم! چرا از من دور شدی؟ یاور مثل او گریه کنان گفت: بابا دیگه دست بزرگت رو رها نمیکنم، منو ببخش. قلب یاور مثل طبل میکوبید. پدر او را محکمتر به آغوش فشرد تا ترس و وحشت این ساعات را از فرزندش دور کند و قلب او را آرام. یاور، اشکهایش را پاک کرد و به پشت سر اشاره زد: اینها هم دنبال من اومدن تا تو نجاتشون بدی بابای قدرتمند من. پدر، باز دستانش را باز کرد و همه آنها را در آغوش خود جا داد. با اشاره پدر به آسمان، باران سیل آسا بارید و آتش و خون را با خود برد. خورشید، دوباره به مشرق آمد و روزی بزرگ و بی‌پایان، از نو شروع شد. یاور گفت: باباجون! باز هم باید جایی بریم؟ پدر لبخند زد: نه یاور من! این پایان راهپیماییِ تو بود. حالا وقت ساختنه. پایان (نه، شروع!)