(خزان بی بهار ) سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم به مامان میگم خودم اینجا میمونم توهم برگرد برو خونه از خوشحالی پریدم سمیه رو ماچش کردم و گفتم: خب برو دیگه زود باش به زور از آشپزخونه هولش دادم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم مامانم صدام کنه گوشم و چسبونده بودم به در که صدای مامانم و سمیه رو بشنوم که یهو در باز شد و مامانم اومد بیرون با حرص دستم و کشید من و برد تو آشپزخونه _ دختره ی خیر ندیده تو خودت زبون نداری بگی شوهرت دوست نداره اینجا بمونی؟؟ + ترسیدم پیش آیدا بگم ناراحت بشه _ الان من تورو چجوری بفرستم تنها بری خونه ها؟؟ + یه جوری میگی چجوری تنها بفرستمت انگار قراره برم یه شهره دیگه؛ چطوری تنها اومدم؟؟ همونطوری برمیگردم دیگه بالاخره مامانم راضی شد من و تنها راهیه خونه کنه رفتم آیدا و پسرش و بوسیدم و باهاشون خداحافظی کردم تو راه برگشت همش دعا دعا میکردم حرف های مهدی الکی باشه و واسه داداشم هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به ساعت توی دستم نگاه کردم دیگه نزدیکای برگشتن داداشم به خونه بود وقتی رسیدم سر کوچشون بدو بدو رفتم جلو در انقد محکم و تند تند در زدم که زن داداشم وقتی در و باز کرد و من و دید تعجب کرد با چشم های گرد شده گفت: چی شده کوثر؟؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟ زن داداشم و هول دادم کنار و پله هارو یکی درمیون رفتم بالا وقتی دیدم داداشم هنو نیومده خونه وا رفتم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6