#پارت_صدوسیوشش (خزان بی بهار )
سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم به مامان میگم خودم اینجا میمونم
توهم برگرد برو خونه
از خوشحالی پریدم سمیه رو ماچش کردم و گفتم: خب برو دیگه زود باش
به زور از آشپزخونه هولش دادم بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم مامانم صدام کنه
گوشم و چسبونده بودم به در که صدای مامانم و سمیه رو بشنوم که یهو در باز شد و مامانم اومد بیرون
با حرص دستم و کشید من و برد تو آشپزخونه
_ دختره ی خیر ندیده تو خودت زبون نداری بگی شوهرت دوست نداره اینجا بمونی؟؟
+ ترسیدم پیش آیدا بگم ناراحت بشه
_ الان من تورو چجوری بفرستم تنها بری خونه ها؟؟
+ یه جوری میگی چجوری تنها بفرستمت انگار قراره برم یه شهره دیگه؛ چطوری تنها اومدم؟؟ همونطوری برمیگردم دیگه
بالاخره مامانم راضی شد من و تنها راهیه خونه کنه
رفتم آیدا و پسرش و بوسیدم و باهاشون خداحافظی کردم
تو راه برگشت همش دعا دعا میکردم حرف های مهدی الکی باشه و واسه داداشم هیچ اتفاقی نیفتاده باشه
به ساعت توی دستم نگاه کردم دیگه نزدیکای برگشتن داداشم به خونه بود
وقتی رسیدم سر کوچشون بدو بدو رفتم جلو در
انقد محکم و تند تند در زدم که زن داداشم وقتی در و باز کرد و من و دید تعجب کرد
با چشم های گرد شده گفت: چی شده کوثر؟؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟
زن داداشم و هول دادم کنار و پله هارو یکی درمیون رفتم بالا
وقتی دیدم داداشم هنو نیومده خونه وا رفتم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6