📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و چهارم
.💎 در فرودگاه ،
💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ،
💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند
💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند .
💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ،
💎 از سمیه استقبال کردند .
💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت
💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد
💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد
💎 اشک در چشمانش جاری شد .
💎 بُغض در گلویش جمع شد .
💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت .
💎 و زار زار گریه کرد و گفت :
🌹 کجا بودی دختر ؟!!
🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟
🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟!
💎 مرضیه نیز گریه کنان ،
💎 محکم سمیه را فشرد و گفت :
🌸 آره می دونم
🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم
💎 سمیه گفت :
🌹 دیگه همه چی تموم شد
🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت
💎 فردای آن روز ،
💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ،
💎 دعوت کردند .
💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت .
💎 آدرس یک مسجد بود
💎 سمیه وارد آن مسجد شد .
💎 دو نفر دم در ایستاده بودند .
💎 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت :
🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی
🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید
🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من
💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد
💎 که در حال پرواز کردن بود
💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد .
💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ،
💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد
💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
💎 که تبدیل به انسان شد .
💎 سمیه گفت :
🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 خدمتگزار شما هستم .
🌷
ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚
@dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷
@amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای