📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳
🌸 در این هنگام ،
🌸 مامان فاطمه از راه رسید
🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست
🌸 از صحبت های آن ها ،
🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد .
🌸 بدون اینکه چیزی بگه ،
🌸 پا شد و رفت توی اتاقش .
🌸 وقتی بیرون اومد ،
🌸 یک کادو توی دستش بود
🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد .
🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد
🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید
🌸 کادو رو که باز کرد
🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی
🌸 و مقنعه سفید زیبا ، در آن بود .
🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد
🌸 و دوباره تشکر کرد .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود
🌸 که مادرش گفت :
🌹 دختر قشنگم !
🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه
🌹 اما یادت باشه
🌹 یكی از كارهایی كه ،
🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛
🌹 نظم و احترام به وسایلته
🌹 وقتی می خوای نماز بخونی ،
🌹 باید اول با احترام سجادهات رو ،
🌹 به طرف قبله پهن كنی
🌹 و بعد از پایان نماز ،
🌹 چادر و مقنعه ات رو ،
🌹 مرتب و منظم تا كن
🌹 و داخل کمدت بدارشون .
🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن
🌹 تو با این کارت ،
🌹 هم به خودت احترام میذاری
🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت .
🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ،
🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود
🌸 هر روز تمرین می کرد
🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه
📚
@dastan_o_roman
🇮🇷
@amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف