🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۵ 🌹 🍎 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود . 🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد . 🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت : 🌸 بله بفرمائید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 سمیه خانم شمائید ؟ 🌸 آیا اتفاقی افتاده ؟ 🌸 اگر با حاج آقا کار دارید ، 🌸 ایشان مسجد رفتند . 🍎 سمیه گفت : 🌸 نه نه چیزی نشده 🌸 فقط با شما کار دارم 🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت : 🌸 بیا داخل عزیزم 🌸 خیلی خوش آمدی 🍎 سمیه وارد شد ‌. 🍎 خانم سعادتی با لبخند ، 🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت : 🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل 🌸 چه عجب مسیرتان ، از این طرفها گذشت 🌸 نکند راه گم کردی 🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ، 🍎 دستش را برای سلام دادن ، 🍎 به طرف سمیه دراز کرد . 🍎 و سمیه با خجالتی نیز ، به او دست داد . 🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد 🍎 که داخل خانه شود . 🍎 اما سمیه گفت : 🌷 نه عزیزم باید بروم 🌷 فقط یه خواهشی از شما داشتم 🍎 خانم سعادتی با خنده گفت : 🌸 روزهای روشن ، که به ما سر نمیزنی 🌸 لااقل به این بهانه ها ، 🌸 یادم کن و بیا سمتم ، 🌸 باور کن خیلی خوشحال می شوم . 🌸 به هر حال در خدمتم گلم ، 🌸 چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام حاج خانم ... 🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواهد 🌷 بیشتر به خانه شما بیایم ؛ 🌷 اما باور کنید خیلی سخت است 🌷 راستش را بخواهید همه ما دخترای محل ، 🌷 از شما خجالت می کشیم . 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 جدی ؟! چرا ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نمی دانم ، شاید چون زن حاج آقا هستی 🌷 و اینکه ما در حد شما نیستیم 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 نه بابا این حرفها چیست دختر ... 🌸 البته شما حق دارید اینجوری فکر کنید 🌸 این تقصیر من است نه شما ؛ 🌸 که نتوانستم با شما ارتباط بگیرم . 🌸 حاج آقا خیلی به من می گفت 🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش 🌸 ولی من ، روی این کار را ندارم 🌸 مثل شما خجالت می کشم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla