داستانهای مثنوی: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»
درویشی سوار بر خر، شب هنگام به خانقاهی رسید. خر خود را به طویله ای برد و در آخوری بست. مقداری آب و کاه جلوی خرش گذاشت، پالانش را برداشت و در گوشه ای نهاد؛ سپس به خادم سفارش کرد که مواظب او باشد؛ این را گفت و وارد خانقاه شد.
در آن شب، صوفیانی آنجا بودند بسیار گرسنه!! وقتی مهمان تازه وارد را دیدند، تصمیم گرفتند تا خر او را بفروشند و برای خود غذایی تهیه کنند.
چند نفر از آنان برخاستند، به طویله رفتند و خر صوفی را باز کردند تا او را برده و بفروشند؛ خادم سعی کرد تا جلوی این کار آنها را بگیرد؛ ولی او را تهدید کردند و گفتند: «برو کنارا در این کار دخالت نکن!»
خر صوفی را با خود به بازار بردند و آن را فروختند. غذایی تهیه کردند و بساط عیش و نوش را برپا کردند
جشنی بر پا شد؛ آن صوفی بی خبر از همه جا را هم، به آن جشن دعوت کردند. هر کدام از صوفیان در حین جشن سروصدای زیادی به راه انداخته بودند و صوفی مسافر نیز وارد جشن دیگر صوفیان شد و شروع به همراهی آنان کرد. یکی از صوفیان که مطرب و خواننده ای حرفه ای بود، ترانه ای ساخت و شروع به خواندن کرد، شعر این ترانه این بود:
«خر برفت و خر برفت و خر برفت!»
صوفیان دیگر هم، همراه او این ترانه را تکرار می کردند، برخی نیز می خندیدند و هیچ نمی گفتند. صوفی که اصلا نمی دانست، منظور از خر در ترانه همان خر اوست، تصور می کرد که ترانه صوفیان زیباست؛ پس او نیز همراه دیگران شروع به خواندن شعر «خر برفت»
در این حالت، خادم چند بار به درون خانقاه آمد تا بلایی را که صوفیان بر سر خرش آورده اند، را به صوفی بگوید؛ اما با وجود آن همه سروصدا، نتوانست چیزی به صوفی بگوید؛ از طرف دیگر خود صوفی هم همراه دیگران می خواند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت!»
آنان تا نیمه های شب و حتی نزدیکی های صبح به جشن و شادمانی یا ترانه خواندن ادامه دادند و صوفی نادان هم با آنان همراه شده بود.
صبح فرارسید، هر کسی دنبال کار خودش رفت؛ صوفی مسافر هم، آماده شد تا از خانقاه برود. وسایلش را برداشت و به سمت طویله رفت؛ اما خرش را ندید. با خود گفت: «احتمالاً آن خادم، خر را برای آب خوردن، بیرون برده است؛ زیرا او دیشب آب کمی خورده بود؛ پس نباید زیاد نگران باشم.» رفت و گفت: «خر من کجاست؟» لحظاتی بعد سر و کله خادم پیدا شد؛ اما خری با او نبود؛ صوفی با تعجب نزد او رفت و گفت: «خر من کجاست»
خادم تعجب کرد و گفت: «خر!... کدام خر؟!... خجالت بکش مرد!...»
صوفی عصبانی شد و با خادم شروع به جر و بحث کرد و گفت: «یادت نیست، دیشب خرم را به دست تو سپردم و گفتم که مواظب او باش؟ حال می گویی کدام خر؟»
خادم گفت: «مرد حسابی، برو دنبال کارت!... خودت که از همه چیز باخبری.... دوباره می گویی، خرم را بده!»
صوفی گفت: «من نمی دانم!... من خرم را از تو می خواهم!... اصلا من چه چیزی را می دانم!...»
خادم قضیه را تعریف کرد.
صوفی دو دستی، بر سرش زد و گفت: «اگر دیشب به من گفته بودی، لااقل می رفتم و خرم را پس می گرفتم، یا می توانستم به قاضی شکایت کنم؛ اما حالا چه کنم، همه اینها تقصیر توست!» و باز یقه خادم را گرفت و گفت: «باید به من می گفتی؟!»
خادم گفت: «ولم کن بابا! من دیشب چند بار آمدم، به تو بگویم که خرت را برده اند؛ ولی دیدم، تو هم، همراه صوفیان می خوانی: «خر برفت و خر برفت...» حتی از آنها هم بلندتر آواز می خواندی، خیال کردم، حتما خودت هم خبر داری و از ایـن کـار ناراحت نیستی!
👈
اینجا بود که درویش متوجه شد «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» کلاه گشادی است برای بیچاره کردن مردم!!
@DasTanaK_ir | داناب 👈