▫️ ﷽
ادامه
#داستان_خیر_و_شر
روز هشتم آفتاب سوزان هوارا داغ کرده بود و نزدیک ظهر «خیر» از تشنگی بی قرار شد و گفت: «دیگر زبانم خشک شده و نزدیک است از تشنگی بی حال شوم.»
🆔
@dastanak_ir
«خیر» تعجب می کرد که چگونه «شر» طاقت می آورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما یک بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشک آبی که دارد آب می خورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد: «نه، حالا زود است، آب تمام می شود و تشنه می مانیم.» «خیر» گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم. «شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید.
«خیر» گفت: بسیار خوب، در هر حال شرط رفاقت نیست که تو آب داشته باشی ومن از تشنگی بسوزم. من نمی خواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی. می خواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری وخودم از تشنگی بمیرم؟
🆔
@dastanak_ir
«خیر» جواب داد: «من هرگز این را نمی گویم، ما همسفریم، رفیقیم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی، و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم می خواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو می زنی بوی بی وفایی می دهد، من از تشنگی دارم بی حال می شوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دو بار آب خوردی ، من از دیروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. توحال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی.»
«شر» جواب داد: «اولا که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمی شود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، می خواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلا از بچگی همین حرفها را می زدی که می گفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد . آن روزی که بچه ها می گفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند یادت هست؟
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔
@dastanak_ir