💢پارت سی وچهار
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
خداروشکر کسی مارو باهم ندیده بود چون همه خسته بودن همه خوابیده بودن وقت من رفتم خوابیدم خداروشکر بچه ها هم بیدار نشده بودن عذاب وجدان گرفته بودم نمی تونستم بخوابم از فکر و خیال مهدی
یکم چشماشو باز کرد گفت آب می خواهم
_چشم الان برات میارم براش اب آوردم و کم کم همه از خواب بیدار شدن و بعد صبحانه آمده رفتن شدیم سعید هم برای خداحافظی با مهمان ها آمده بود با دیدنش عذاب وجدانم دوبرابر شد برای همین تند مهدی وهادی مونا و مینا رو بردم داخل ماشین و خودمم نشستم کنارشون نگاهی کردم که دیدم سعید هم داره من رو نگاه می کنه خواستم کسی متوجه نشه زود خودم رو سرگرم بچه ها کردم رفتیم خونه خان عزیز
چند وقت بعد عزیزخان دعوت شده بود به جشن عروسی نوه بهادر خان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh