دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 15 یک روز صبحانهٔ رجب را دادم و راهی‌اش کردم. جلوی دَر گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصله‌م سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم؟» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت: «برو» حس کردم بی‌میل و رغبت است. اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده پس میرم.» بعد از ظهر چادر سر کردم و رفتم دیدنِ مادرم. اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشه‌ای از اتاق، بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلوله‌های آتشین بر سرم می‌ریزد و همهٔ وجودم را به آتش می‌کشد. وحشت‌زده از خواب پریدم و گفتم: «حتماً رجب از من راضی نیست، شش‌ماه بهش بی‌محلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید می‌رفتم خونهٔ مامان. خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی می‌کردم بدونِ رضایتش کاری نکنم تا باز از این خواب‌های آشفته و ترسناک نبینم. هتل، تعدیل نیرو داشت و رجب برای مدتی بیکار شد. با کمک یکی از دوستانش برای گارسونی به هتل چینی‌ها معرفی شد. حقوقش کفاف زندگی را نمی‌داد و به سختی روزگار را سپری می‌کردیم. مادرم برنج و روغن می‌خرید و زیر چادرش می‌گذاشت و برایم می‌آورد گوشه‌ای از حیاط می‌گذاشت و می‌آمد داخل خانه. موقع رفتن می‌گفت: «زهرا! برو اون وسایل رو بردار مادر، برای شماست.» من از خجالت سرخ می‌شدم؛ اما رجب به روی خودش نمی‌آورد که چرا مادرم برای ما گوشت و روغن می‌آورد. از همان روزهای اولِ زندگی نشان داده بود که در خرج کردنِ پول برای خانه، دست و دلش می‌لرزد. دو سالی از حضور ما در خانهٔ دایی می‌گذشت. من هجده ساله شده بودم. دایی گفت: «زهرا جان! دیگه وقتشه بری خونهٔ مادرت زندگی کنی.» یکی از اتاق‌های خانهٔ مادرم را با مبلغی ناچیز اجاره کردیم. دوباره به آغوش مادرم برگشتم و مستأجر خانه‌اش شدم. درست دیوار به دیوارِ اتاقِ برادرم که با رجب مثل کارد و پنیر بودند! محمدحسین از زمان ازدواج، با ما قطع رابطه کرده بود و دلِ خوشی از رجب نداشت. وقت و بی‌وقت به هر بهانه‌ای بدوبیراه حواله‌اش می‌کرد. رجب هم یکی درمیان، جوابش را می‌داد و گاهی هم به خاطرِ من کوتاه می‌آمد. بیشترین سفارشِ مادرم به من؛ احترام به شوهر بود. توهین‌های برادرم را تحمل نمی‌کردم و جوابش را می‌دادم. محمدحسین بیشتر گُر می‌گرفت و به جان من می‌افتاد. بُغضی که از رجب در سینه داشت را سرِ من خالی می‌کرد. با کفش می‌آمد داخل خانه و زندگیِ من، چرخی می‌زد و دَرِ کمد لباس را باز می‌کرد و می‌گفت: «این بدبخت رو نگاه کن! چطور داره خودش رو برای رجب می‌کُشه بی‌لیاقت! هرچی سرت بیاد حقته! لباس‌های تَنتم که مامانم برات خریده! پس اون شوهرت چیکار می‌کنه؟ من بالاخره یه روز ازش انتقام می‌گیرم زهرا!» او می‌رفت و من می‌ماندم با فرش‌های کثیف لگدمال شده! فرش را می‌کشاندم کنار حوض. یک دستم جارو بود و دست دیگرم سطل آب. رجب، ساعتِ رفت و آمدش را طوری تنظیم کرده بود که با محمدحسین رودررو نشود.