🌸قسمت هشتاد و دوم🌸 🌴عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا میشد، مرد سیاه‌پوستی که شریک پیرمرد بود، می‌آمد و آواز می خواند. کسانی که آوازشناس بودند می‌گفتند در میان عرب، هیچکس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می‌دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه‌ام می‌آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ريحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی‌دیدم. ریحانه را می‌دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. 🌿مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که می‌وزید، شاخه‌های نخل را حرکت می‌داد. از لابه‌لای آن‌ها، پولک‌های آفتاب روی من و چهارپایه می‌ریخت. سایه‌ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می‌خواهد بپرسد که چرا پالوده‌ام را نمی‌خورم. سایه حرکت کرد. آن که پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود. 🍀 ایستادم. _ سلام! با چهره‌ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید. _ سلام فرزندم! شانه‌ها و بدنش چند لحظه‌ای تکان خورد. نفهمیدم می‌خندد یا گریه می‌کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می‌خندد. مثل بچه‌ها برای خودت قهر کرده‌ای و به این‌جا آمده‌ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه‌ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: «کجا را دارم بروم؟!» _ معلوم است؛ خانهٔ ابوراجح. _ مگر خبر تازه‌ای شده؟ اگر می‌خواستم می‌آمدم. _ قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته‌ای؟ _ از ریحانه؟ خودم می‌دانم. _ بله. من می‌خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. 🍃 به خوش‌خیالی پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم. _ زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می‌خواهد. _ پس او کیست؟ _ او حماد است. _ اشتباه می‌کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی. خون به قلب و شقیقه‌هایم فشار آورد. ایستادم. _ من؟ اشتباه نمی‌کنید؟ _ هیچ اشتباهی در کار نیست. _ چه کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت: «کسی که میشود روی حرفش حساب کرد.» _ کی؟ _ ريحانه. باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم. _ ممکن است توضیح بدهید؟ 🌾 دستم را گرفت و گفت: «تا اینجا ایستاده‌ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. امّ‌حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده‌ام، ولی باید برویم.» سکه‌‌ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی‌صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. _ می‌ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست. _ مگر تو به حرف امّ‌حباب اطمینان نداری؟ ناله‌ام درآمد. _ نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. 🍀خندید و گفت: «تو باید سپاسگزار امّ‌حباب باشی! اگر او امروز با ريحانه صحبت نکرده بود، من و تو الآن در راه خانهٔ ابوراجح نبودیم.» از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. _ پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی‌گویید چی شده و خیالم را راحت نمی‌کنید؟ _ آه! من چطور می‌توانم خدا را شکر کنم! خدا می‌داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی‌رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می‌خواستیم از این شهر برویم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat