🌸قسمت هشتاد و پنجم 🌸 🌹 روز بعد، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام‌مان مشغول بودیم. پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل🌉 به منظره‌های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهرْ روشن و آفتابْ ملایم🌤. گفتم:« چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان‌ها🌴 و خانه‌ها🏡 نگاه کنم. ریحانه خندید و گفت: «از دیروز هروقت یادم می‌آید که تو امّ‌حباب را به خانهٔ‌مان فرستاده بودی، خنده‌ام می‌گیرد.» _ زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی‌کردم. _ فکر می‌کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال‌تر و سعادتمندتر هست؟ _ شک نکن که هست. _ کی؟ _ من. 🌼 با هرحرف و به هر بهانه‌ای می‌خندیدیم. چشم‌ها و چهرهٔ ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. _ میدانی آن روز که با مادرت به مغازهٔ ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته‌ام. پدربزرگم می‌داند با من چه کرده‌ای. بارها می‌گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازهٔ ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من می‌گویم که چه روز مبارکی بود آن روز! 🌸 پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده‌ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ‌کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم. _ همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. _ تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می‌کنم که میبینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه‌مند شدی و حالا خوش‌حالی که همسرت هستم؟ 🌷 ریحانه آهی کشید و گفت: «آن روز که به مغازهٔ شما آمدیم، سالی می‌گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.» باور کردن حرف او برایم سخت بود. _ چطور چنین چیزی ممکن است؟ _ یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی‌ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می‌کردی و آنها می‌خندیدند. سال‌ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت‌زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم. _ چه می‌گویی ریحانه! 🌺🍃_ عشق بی‌فرجامی به‌نظر می‌رسید. باید خودم را از آن رها می‌کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریهٔ زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافهٔ حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: «هاشم شریک زندگی‌ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می‌بینی و من گفتم اتفاق می‌افتد.» وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat