سختی های شیرین {۲] در دفتر نشسته بودم. افشین افشاری دوباره پیش من آمد. من به او سلام کردم. او هم جواب من را داد و گفت:« با بچه ها صحبت کردی؟»
-بله
+قبول کردند؟
-اکبری نه،ولی بقیه آره،قبول کردند.
+خوب اگر میشه، صداشون بزنید.
+بله چشم
آنها را صدازدم،و وقتی به دفتر امدند. افشار به آنها گفت:«سلام؛من همان گارگردانم دنبال بازیگر میگشتم مدیرتون گفت:شما چندنفر استعداد این کار رادارین.»
جوادی گفت:«من از بچه گی دوست داشتم بازیگر شوم.»
افشاری:«ولی نباید به خاطر پول و مقام و شهرت باشه. بازیگری باید برای عشق و علاقه به کار و شادی و نشاط مردم باشه.»
+بله آقا درسته
-حالا اینارو ولش کنین بیایین ازتون تست بگیرم.
و رو به من کرد و گفت:«آقای مدیر کجا می تونم ازشون تست بگیرم؟»
-اتق زیر زمین ،نه اصلا تو کلاس ششم
+نه مزاحم درس کلاس ششم نمی خوام بشوم؛ همان زیر زمین خوب است.
- اولا شما مراحمی دوما کلاس ششمی ها رفتن اردو
+پس چرا بابایی نرفته؟
-بابایی گفت من می مونم چون بهش گفته بودم شماامروز می آیید.
افشاری بچه ها را به کلاس برد تا تست بگیرد.
من از دوربین مداربسته نگاهشان می کردم. صدایشون هم اینقدر بلند بود که تا دفتر میآمد.
افشاری با ببایی شروع کرد.
- آقای بابایی شما فکر کن من سرطان دارم اما خودم نمی دونم شما یجوری به من خبر بده که سکته نکنم.
+چشم
بابایی آن کار را درست انجام داد تمام بچه ها در تست قبول شدند.
من نامه های جلسه را پرینت گرفتم. از افشاری خواستم تا در روز جلسه به آنجا بیاید و سختی های کار را برای خانواده ها توضیح دهد. افشاری قبول کرد.
فردای آن روز در جلسه به پدر و مادر ها توضیح دادیم. از ۱۵تا بچه ۱۰تاشون پدر و مادر هاشون قبول کردند و فقط ۵ تا شون مخالفت .
محمد حسین
ادامه دارد....
@dastanhay