🔻کاروان مرگ انگار صد سال است که به راه افتاده...
🔸روایتی واقعی از دکتر مهدی چگین، متخصص طب اورژانس، از پنجم دی ماه و زلزله دلخراش بم؛
🔸رئیس بیمارستان سیدالشهداء (ع) جهرم روایت اندوهبارش را از خاطره دلخراش زلزله بم این چنین به رشته قلم می آورد:
⭕️روایت اول:قلعه گنج،روستای چیل آباد ،چهارم دی ماه
مادر خیره به دوردست،روی سکوی جلو خانه نشسته است...
شادی او،همراه با نگرانی بود.به پدر گفت:«حاجی!گوسفندی قربونی کن،میگن سه تا باهم قبول شدن .یکی زبونش نمی چرخه به ماشالله!»
…چیزی به پایان ترم نمانده است.سرما و انتظار،بی طاقتش کرده.با سردرد همیشگی به زحمت خوابید.کابوسی بهانه بدتر شدن سردردش شد.پولی لای قران گذاشت و سجاده را جمع کرد.سوزش معده بر نگرانیِ بی دلیلش افزود.بی قراری همهمه ی باد او را به بیرون از خانه کشاند.باد به فتنه گری ،کُنار و کهور جلو خانه را به جان هم انداخته بود.سرما اورا به خانه بازگرداند.دستمالی بر پیشانی اش بست ودر زیر لحاف، ملتمسانه زمزمه کرد:«خودت حافظ بچّه هام باش!»
همان صبح که زندگی به تکرار هر روز سپری می شد،صدای خاله ام سکوتِ خانه را شکست:«نشستی؟خاک بر سرمون شد!»
...تا به بم برسند، ظهر شده بود.خورشید در ورای گردی سرخ،کم فروغ تر از هر زمانی بود.قیامتی در شهر،شهر که نه بلکه ویرانه ای.ضجه و التماس مادران که سمفونی مرگ بود خدا را هم پشیمان کرده بود.
…باصدایی گرفته بر تلی از خاک نا امیدانه صدایشان زد:«لیلا،بتول!مادر چرا جوابم نمیدین؟»
⭕️روایت دوم: ایرانشهر،ساعت دو عصر پنجم دی ماه
ترم اول، دانشجوی زاهدان بودم.روز جمعه به همراه سحر حدود ظهر رسیدم ایرانشهر،منزل یکی از فامیل های مادری.گرم صحبت بودیم که سفره ناهار را پهن کردند.طبق معمول تلویزیون هم روشن برای اخبار ساعت چهارده شبکه اول.صدایش زیاد نبود.تصاویر عجیبی پخش می شد؛خانه های خراب شده،مردمی با سر و صورت زخمی و پر خاک،آمبولانس و....
صدای تلویزیون را زیاد کردم،اسم «بم» را وسط حرفهای خبرنگار شنیدم.حواسم را برای بهتر شنیدن جمع کردم.صدای تلویزیون را باز هم بیشتر کردم .عرق سردی کل بدنم را یخ کرد.لقمه در گلویم گیر کرده بود،سحر به گریه افتاد:«ای وای!ای وای!خانه خراب شدیم.»نهیبی زدم:«آروم باش.هنوز که خبری نشده.توکل برخدا!».«لیلا و بتول»خواهرهای کوچکترم بم دانشجو بودند،آنها هم ترم اول.بایستی به بم میرفتم.سحر خواست که با من بیاید.اجازه ندادم.
تا به خودم آمدم سوار پیکانی بودم در پمپ بنزین «بزمان».بنزین گیر نمی آمد.دعوا شد. هرج و مرج عجیبی بود .به بدبختی بنزین زد و راه افتادیم.فاصله ایرانشهر تا بم را فقط همین پمپ بنزین یادم مانده و بقیه اش برای همیشه از ذهنم پاک شده است.قطعا زمان بسیار عذاب آوری بوده .
نمیدانم چطور و کی رسیدیم. میدان امامحسین بم بودم.غروب بود و بسیار سرد،«پنجم دی ماه هشتاد ودو».
گَرد سرخ عجیبی در کل آسمان شهر پهن شده بود.آدرس خانه شان را حدودی میدانستم،نزدیک دانشگاه پیام نور.از یکی پرسیدم «چطور میشه سمت دانشگاه رفت؟»
لبخند تلخی زد و گفت؛«دیگه خیابونی نمونده که بشه آدرس داد.»
مانده بودم چکار کنم؟همانجا روی جدول لبه میدان نشستم.ذهنم هیچ دستوری نمی داد.پاهایم از رمق افتاده بودند. زمان به کندی می گذشت. بی هدف فقط اطراف را نگاه میکردم.صندوق عقب پیکانی پر از جسد،روی هم.یک وانت مزدا قرمز رنگ مملو از جنازه،جسد ها بدون روکش،چند نفر هم دور آنها.هیچ کس گریه نمی کرد.چه فاجعه ای را پشت سر گذاشته بودند؟مستاصل و درمانده فقط نشسته بودم.ناامید نبودم ولی ذهنم توانایی پیدا کردن راه حل را از دست داده بود.موبایل هم نداشتم.
یکی داشت به دیگری میگفت:«اکثرا زخمی ها را بردن بیمارستان جیرفت.»روزنه امیدی بود در آن شرایط.با اتوبوسی که از زاهدان به بندر عباس میرفت جیرفت پیاده شدم.بلوایی در بیمارستان امام بود؛مثل بیمارستانهای زمان جنگ .وسط زخمی ها دنبال خواهرهایم میگشتم که صدای آشنایی گفت:«اینجا نیستن،احتمالا بردنشون کرمان یا بیمارستانهای بقیه شهرا.»دایی ام بود،«دکتر پاینده».آن زمان پزشک طرحی مرکز کهنوج بود.اکثر پزشکان و پرستاران کهنوج ،میناب و رودان و همه جا خود را به جیرفت رسانده بودند.با موبایل دوست دایی ام «دکتر علی رشیدی»، به یکی از آشناهای کرمان زنگ زدم.بندر همه بسیج شده بودند و کل بیمارستانها را گشته بودند.یکی از بندر زنگ زد:«بتول را از تلویزیون دیدم،بیمارستان کرمان بود.سرش زخمی شده بود ولی سالم بود.»بی نهایت خوشحال شدیم.دنیا را به ما داده بودند.«پس حتما لیلا هم زنده است.»از حال سحر و خانواده ام بی خبر بودم.تلفن منزل پدری قطع شده بود.شماره تلفن ایرانشهر را هم نداشتم.از فرط خوشحالی حال خودم را نمی فهمیدم.به همراه دکتر رشیدی با انرژی مضاعف،مشغول شستشو و پانسمان زخم های بیماران شدیم...
ادامه👇
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖
@dastankadeh