میز چرخ‌خیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همه‌ی بساط کاسبی ما بود. بابا دو کوچه پایین‌تر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بسته‌های مغازه‌اش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشم‌به‌راه مشتری. گوشه‌های کوچه، توی باغچه‌های قاعده‌ی پشت خاک‌انداز، هنوز کمی برف چرک یخ‌زده بود، ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان می‌کرد. کمی که نشستیم درِ سبزِ خانه‌‌ی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهایش آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آن‌قدر پهن بود که اگر سه‌چهار تا از بچه‌های کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید. سگگ کمربندش را می‌انداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم‌ می‌شد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینه‌اش می‌چسبند به چانه‌اش و حسابی هن‌وهون می‌کرد. از در که آمد بیرون،‌ چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی می‌کنین؟" بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفه‌ی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!" ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه‌ داشتیم. آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بسته‌ی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزه‌س!" دستش را که باید می‌رفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه‌ افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. پولش؟ آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار می‌داد روی چرخ‌ها، چرخ‌ها را می‌چرخاند، با چرخ کم‌باد می‌جنگید، ویلچر را کنترل می‌کرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را می‌کشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما می‌ماسید. به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانه‌های درشت عرق را روی پیشانی‌اش دید. کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخ‌ها را چرخاند، نیم‌دور زد، برگشت سمت ما. به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟" چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟" گفتیم: "چرا!" گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین. " بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین." باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هن‌وهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانه‌اش. گفت: "بله؟" گفتیم: "پول آدامس!" لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد. برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانه‌‌اش. در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم. آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، به‌خاطر اینکه به ما درس حق‌طلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدی‌مندلی‌اش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته‌ بود، نفس‌نفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم. آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانه‌ای و بگوییم: "پولش!" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh