آخرش که چی باید حقیقت رو میگفتم. تو دلم بسم الله گفتم و زبون باز کردم -زن عمو... شرمنده ولی... عمومحسن قاچاق دارو کرده، اونم داروهای مسموم و تاریخ مصرف گذشته...الان ۲ ساله ما دنبالش بودیم...من ...من خودمم این چند روز خیلی حالم بد بود برام باورکردنی نبود.. تا وقتیکه دخترتون، پارمیدا خانم دستگیر کردیم و همه چی رو اعتراف کرده. کسایی دیگه هم که دستگیر کردیم... اونا هم اعتراف کردن اروم سرمو بالا کردم نمیدونستم الان زن‌عمو چه حالی داره. زن عمو با بغض گفت: -وااای خدا بدبخت شدم.....توروخدا یه کاری براش بکن، هم محسن هم پارمیدا اونا نمیتونن توزندان دووم بیارن -زن عمو! من الان دیگه کاری نمیتونم کنم، دیگه از حیطه من خارجه، میدونید اونا با این داروها جون چندنفررو گرفتن؟ چند خونواده رو داغدار کردن؟ من هم... راستش دیگه نمیتونم کاری بکنم،اونجا یه مامور ساده هستم فقط پرونده‌ی این داروها دستم بود و باید ماموریتمو انجام میدادم،وظیفم این بود مجرمین پرونده پیدا کنم با اسناد و مدارک کافی. دیگه پرونده برای من بسته شده، رفته دادگاه، الان باید منتظر حکم دادگاه باشیم. من هیچ کاره هستم زن عمو داد میزد و گریه میکرد: -ای خدا بگم چیکارشون کنه. سیاه بخت شدم. خدااا حالا چجوری تو چشم مادرجون و اقاجون نگاه کنم، با حرف مردم چجوری کنار بیام. وای... وای... خدایااا همینجور میگفت و گریه میکرد.... مامان: -سیماجان عزیزم آروم باش، درست میشه انشالله زن عمو: -مینا جون دیگه چی درست میشه، اصلا دیگه واسم مهم نیس، اصلا بذار تاآخر عمر تو زندان بمونن. عزم رفتن کرد که باباگفت: _کجامیخواید برید سیما خانم زن عمو: -میرم خونه، فردا هم بلیط می‌‌گیریم برمیگردم شیراز پیش خواهرم، خداحافظ -وایسید میرسونمتون زن عمو: نه امیرعلی، خودم میرم بعد از رفتنش دوباره دورهم نشستیم، بابا ایندفعه خیلی عصبانی شده بود و عرض هال راه میرفت، همش حرص می‌خورد، پس وای به حال اینکه بابابزرگ و مامان بزرگ بفهمن.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh