🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت1 الهه رحیم پور {غَم پروریم حوصله ی شرح قصه نیست} - گوش میدی بهم ثمر ؟ -جان ؟ آره گوشم باتوعه بگو ... - هیچی دیگه ، هررچی ترو مامانو هرکیو صدا میکردم نمیشنید اصلا نبودین که بشنوین ، هیچکسی نبود به دادم برسه ، همینجور فقط دور خودم میچرخیدم ... انگار افتاده بودم تو یه دورِ باطل ... انقدر که تهش گریم درومد...اصلا اعصابم داغون شد بعدم که پریدم از خواب با استررس .. - مگه نیوفتادی؟؟ - کجا؟ - تو دورِ باطل ... - از کل خوابِ بدم همین و فقط شنیدی که کنایه بهم بزنی؟ ۵ سال گذشته ها ثمر... - ولی حقیقت ۶ ماهه که روشن شده .نه؟ - آره روشن شده ولی نه برای تو . تو هنوز منو مقصر میدونی . - تموش کن سوگند ... به قدر کافی حالم بد هست . برای خوابتم صدقه بده ... - تو شروع کردی ولی مثِ همیشه باشه ، چششم ثمرخانم این را گفت و به قصد خروج از اتاقم، از روی تخت بلند شد. به نزدیک در که رسید مردد و محزون با صدایی لرزان رو به سمتم برگرداند و گفت : - ثمر ،میدونم باور نمیکنی ولی بخدا من از دلِ هادی خبر نداشتم وگرنه ... - وگرنه نمیذاشتی نوبت به میثاق برسه ...آره؟ - خیلی بی انصافی ثمر ، خیلی.... این را گفت و با بغض از اتاقم رفت . سرم را میان دو دستم گرفتم ، سردرد بدی داشتم . از هرچیز که آن روزها را زنده میکرد متنفر بودم ... حتی گاهی از سوگند .........‌‌‌‌‌‌‌........‌..‌‌ چند لحظه ای گذشت که صدای مامان از آشپزخانه به گوشم رسید : - ثمر ، سوگند ، بیاین ناهار قبل از رفتن ‌، گوشی موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و روشن کردم ،‌فقط یک پیام از طرف ریحانه ( معاون مدرسه )روی صفحه نقش بست : (ثمررخانمِ عزیزم سلاام😍 دوشنبه لطفا بیا مدرسه و اگر اشکالی نداره رخ بنما ! خانم صدیقی گفته بابت کلاس تابستونی باهات صحبت کنم. ⚘) لبخندی بی حوصله زدم و فقط در جواب (باشه،چشم) را ارسال کردم و گوشی را خاموش کرده و رفتم برای ناهار . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh