¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۹ و ۱۰۰ اومدم وسط حرفش و دو سه تا با کف دستم زدم روی سینش و گفتم: +هیسسسس. صبر کن.. آروم باش..انقدرم درمورد خانوم من بلند حرف نزن. باشه؟ با یه حالت وحشت گفت: _چشم آقا.. +آفرین.. حاال شد. حالا بهم بگو چیزی هم میزنی؟ یا می نوشی؟ _نه به جون شما. +خودتی. از گیج زدنات مشخصه. مهم نیست. بعد یه نسخه از عکس کوروش خزلی رو از جیبم در آوردم و گفتم: +این و میشناسی؟ مکثی کرد و شبیه این افسار گسیخته ها یه هویی گفت: _ عععععععععع .. آره، آره، میشناسمش. این بچه پرو یه بارم یقش و اینجا گرفتم و نزدیک بود توی همین محل دعوامون بشه. حالا چیشده مگه؟ نگاش کردم و خیلی از رفتارش تعجب کردم.. بهش گفتم: +یه سوال ازت میپرسم خوب و دقیق جواب بده.. _چشم آقا..حتما.. +بهم بگو خونش سمت چابکسره؟ _خونش اون سمتا بود.. ولی دیگه الان اونجا نیست. چون زنش دیگه راش نمیده خونه. ولی اگه بخواید من میتونم پیداش کنم. +خیل خب.. خیلی هم عالی... همینجا بمون میرم تاخونه برمیگردم سریع.بعدش باهم میریم سراغش. رفتم خونه مادرم و بهش یه سر زدم و باهاش حرف زدم و آروم شد.. خیلی بی تابی میکرد.. گفتم : _نگران نباش حاج‌خانوم. فاطمه رو پیدا میکنم همزمان پدر خانومم زنگ زد. موندم جواب بدم یا ندم..مجبور شدم باهاش صحبت کنم..چون نمیخواستم چیزی بفهمن. +سلام بابا. خوبید. چه عجب یادی از ما کردید. _سلام پسرم. خوبی محسن جان. کجایید بابا؟ چرا تو و فاطمه تلفنتون و جواب نمیدید؟ +حقیقتش باباجان، گوشیم شکست.یعنی روی داشبور ماشین بود و شیشه ماشین پایین بود، سرپیچ سرعت داشتم، رفتم فرمون بگیرم از روی داشبور سُر خورد بیرون پرت شد و شکست. _ ای بابا.. پس شیرینی بدهکار شدی که.. گوشی نو باید بخری.. راستی بهم بگو چرا فاطمه گوشیش خاموشه.. من و مادرش نگرانیم. +خب داده به من دیگه. چون گوشیم اینطور شد گفت فعلا دستت باشه.. (مجبور بودم دروغ بگم تا لو نره قضیه. چون از خانواده من یا همسرم اگر میفهمیدن فاطمه مفقود شده و یا دزدیده شده، پا میشدن میومدن اینجا و شلوغ‌بازیاشون من و عصبیم میکرد. من نیاز به آرامش داشتم تا درست فکر کنم و بعدش تصمیم بگیرم و اون ایده رو عملی کنم.) گفتم: +حاج آقا فاطمه رفته خونه یکی دوتا از دوستاش که همین دورو بر هست.. اومد میگم بهتون زنگ بزنه. راستی اینجا زیاد آنتنم نداریم. یه وقت تماس نگرفتیم نگران نشید. امکان داره بریم ویلای جنگلی یکی از دوستامون تا چهار-پنج روز شاید نتونیم ارتباط بگیریم باهاتون. _محسن جان چهارپنج روز من صدای دخترم و نشنوم؟ باشه ولی توروخدا مواظب دخترم باش مثل همیشه.مواظب خودتم باش. محسن جان خواهشا بیشتر حواست به دخترم باشه دیگه سفارش نکنم. +چشم.. مخلص شما و دخترتونم حاج‌آقا..یاعلی قطع کردم و خیالم جمع شد ، حداقل تا چهار پنج روز بیخیال هستند.. مجبور شدم بزارمش توی بلک لیست تا زنگ نزنن.. چون اگر بوق میخورد و جواب نمیدادیم نگران میشدن.. از مادرمم خداحافظی کردم اومدم بیرون. دیدم داریوش داره باز با گوشیش وَر میره. بهش اشاره زدم بیا سوارشو بریم. خواستیم سوار شیم دیدم عاصف از دفتر تهران زنگ زد: _سلام..عاکف برات دوتا فایل فرستادم. یکی تصویریه. یکی هم مکالمه حاج کاظم با تیم مقابل. فایل صوتیه یه خرده دیرتر برات میاد. +باشه چک میکنم الان. به داریوش گفتم : _سوار ماشین شو. الان منم میام. فاصله گرفتم از ماشین و رفتم ده بیست متر متر اونطرف تر..هندزفری و گذاشتم گوشم و پلی کردم فایل تصویری رو. چشمتون روز بد نبینه...... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh