📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_سوم با خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به ای
بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید : +خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا ؟ _متشکرم هوا خوب بود +باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید : _خیر باشه ، بشین آقاجون باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم .زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود . +خب دخترم ، گوشم با شماست . منتظرند و کنجکاو به شنیدنم .نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا ! _راستش … خب … می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم . +خیره ان شاالله با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم: _من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده . مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده .کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم. +عزیزم،پس پدر و مادرت روی چه حسابی دخترشون رو بی هیچ پشتوانه ای فرستادن تهران ؟! _حاج خانوم ، بابام ناراحتی قلبی داره خودم نخواستم که بیاد برای ثبت نام ، اون حتی نمی دونه که خوابگاه نرفتم . +عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟ _می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما .. نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید : +متوجه منظورت نشدم _می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم +کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟ هول می شوم و می گویم : _قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه … من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه +مسئله پول نیست دختر گلم _ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین . احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد … حاجی سرفه ای می کند و می گوید : +توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته . نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد : _منو ببخش نمی تونم قبول کنم +اما حاج آقا … _بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه . با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند ، شاید هم به خاطر ظاهرم ! امیدم پر می کشد ، می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند . حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم .دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی . قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده ؟ احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم . هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود : _صبر کن دخترم … من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم ! ➖➖➖➖➖ Www.bahejab.com 📚 @dastankm