📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_ششم _مگه شما خوردین ؟! _ساعت ۱۲ شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم _مرسی با ذوق سی
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم … بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت : +ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم ؟ زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم :   با عصبانیت گفتم : _یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟ +خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه . با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! +خاله افسانه همیشه خوبی میگه … _بیخیال تو رو خدا . این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما +من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده … پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست .. چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ +یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! +من که … با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده . پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد .گفت : _شالتون افتاده نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم . موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد . نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم . راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین . یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم . آمده ام اینجا تا از نو بسازم .. نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم …می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود . از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم. اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم … پس چه بهتر که همین حالا پر بزنم ! سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم ... ➖➖➖➖ www.bahejab.com @dastankm