تا چند ساعت پیش منتظر بودیم سوار اتوبوس شیم ..... دلم پر میکشید طاقتم طاق شده بود .... بند بند وجودم استرس بود ، می‌ترسیدم برم تا لب چشمه و تشنه برگردم می‌ترسیدم اتفاقی بیفته که سوار نتونم بشم ..... اما خب .... داداش ابراهیم «شهید هادی» ، دایی محمد جوادم «شهیدجبلی» دلمو آروم کردن ♥️♥️🥺🥺 ✍|دلتنگ|⁦♡