به همین سوی چراغ قسم
یک روز لم میدهم
به همین پشتی های یادگاری مادر بزرگ...
سر تا پایت را وجب میزنم
وقتی حواست نیست و
چای دم میکنی برایم!
زیر لب میگویم ای درد و بلایت...
میپرسی آقا
چیزی گفتید... میگویم نه!
نه!
خانم...
بیا بنشین،
آمدیم یک عمر تماشایت کنیم
شما هم که فقط توی آشپزخانه بودی!