هاچ بک یا صندوق دار
🚙🚗🚗🚗🚙🚗🚗🚗🚙
رمضان میشد سفر تبلیغی همسرم شروع میشد. پانزده روز اول خیلی سخت بود. روزه گرفتن ها، جامعةالزهرا، درس، مشقِ پسرم و تنهایی. حالا اگر فشاری هم می افتاد؛ کسی نبود یک لیوان آب به دستت بدهد. خودم بودم و خودم. وای به روزی که سرویس پسرم یا سرویس جامعه الزهرا نمیآمد.به تمام گرفتاری ها یک گرفتاری دیگر هم اضافه میشد. اما پانزده روز دوم، طبق روال هر سال ما هم همسفر سفرهای استانی همسرم میشدیم. همه سفر خوب بود غیر از روزه خواری. جای ثابتی نبودم تا روزه بگیرم و قصد اقامت کنم. هر روز در چند شهر و روستا بازدید میکردیم. ما هم همراهش بودیم تا اینکه به مشهد می رسیدیم و در جوار امام رضا علیهالسلام اقامت می کردیم. روزهای قدر را قصد قامت ده روزه می کردیم و روزهای قدر را روزه میگرفتیم. حالا من بودم و پسرم در هتل و حرم. وقتمان را با هم می گذراندیم و همسرم در مشهد به کارهای تبلیغی خود میرسید.
یکی از شبهای قدر که نمی دانم کدام شب بود؛توفیق افطاری حرم امام رضا علیه السلام را پیدا کردم. پسرم کوچک بود. خادمان حرم اجازه دادند با من بر سر سفره زنانه بیاید. همه چیز در اوج نظم بود. این همه آدم را غذا بدهی آن هم افطار ماه مبارک، اما حتی غذای یک نفر جابجا هم نشود. چقدر این نظم و ترتیب به آدم می چسبید. یک کار تمیز.وقتی در صفوف سفره افطار چند خارجی را میدیدم که با دقت و بهت نگاه می کردند، کلی ذوق می کردم. همیشه وقتی از تلویزیون سفره افطار را می دیدم دلم از آن سوپها میخواست. آدم غذا خور نیستم ولی نمیدانم چرا هوس سفره ی حرم را می کردم. افطار تمام شد. همسرم خودش را به ما رساند. از ما خواست هم همراه او به چند هیئت سر بزنیم. نمیتوانستم شب قدر حرم امام رضا را با جای دیگری عوض کنم. شوهرم رفت و ما ماندیم. وقتی تصور می کردم در جایی هستم که حداقل ۲ میلیون نفر یکجا با هم دعا میکنند قدرتمند می شدم. حالا مراسم تمام شده بود. دیگر رمقی نمانده بود برای ما. اگر درست حساب کنم بیش از ۱۰ ساعت بود که دونفری حرم بودیم حسابی خسته شده بودیم و نگران از نرسیدن برای سحری.همسرم خودش را به ما رساند تا به هتل برگردیم نمیدانم چقدر غر زدم و ناله کردم تا به اول بازار رضا رسیدیم. تازه آنجا بود فهمیدم ماشین چند خیابان آن طرف تر است و باید کلی راه هم پیاده برویم تا به ماشین برسیم .در شلوغیهای برگشتن همه از حرم و بستن خیابانهای منتهی به حرم، اشکم در آمده بود. همانجا کنار جوی نشستم و گفتم باید ماشین برایم بگیری. همسرم درمانده نگاهم میکرد ولی من کوتاه نمیآمدم.
_ اصلا همین جا میمانم ماشین را بیار اینجا نمیدونم هلی کوپتر بیار یا منوغیب کن؛ببر هتل. هر کاری میخوای بکن ولی من از جام تکون نمیخورم.
الان که نگاه میکنم میبینم چقدر شب قدر حرم روی من اثر گذاشته بود.خیلی معطل شدیم تنها وسیلهی حملونقل چند موتور بود. اما موتور خوب نبود! ما هم سه نفر بودیم اصلا من تا به حال موتور سوار نشده بودم. همسرم مجبور شد با آقای موتوری وارد مذاکره شود. صدای آنها را از دور میشنیدم که آقای موتوری گفت:شما سه نفر هاچ بک هستید یا صندوق دار؟!
و نمی دانست که مشتری یک خانواده است. حرفش را بلافاصله پس گرفت. من از دور کنایه را فهمیدم چادر را روی صورتم کشیدم تا اطرافیان متوجه خنده من نشوند.
خلاصه آن شب من برای اولین بار سوار موتور شدم، آنهم چهارترک. داشتم از خجالت میمردم. انگار همه شهر به من نگاه میکردند. عذاب وجدان داشتم که نکند حجابم را رعایت نکرده باشم.
آنشب از همه بیشتر به پسرم خوش گذشت. وقتی سوار موتور شده بود جلوی راننده دسته موتور را گرفته بود. از خودش صدا در می آورد. باد موهایش را تکان می داد و فکر میکرد خودش موتور را می راند. وقتی به ماشین رسیدیم؛ غر میزد که کاش باز سوار موتور میشدیم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye