تا چشمانم را دید پرسید:گریه کرده ای؟ مجالی برای انکار نبود، بی اختیار اشک روی گونه ام سُر میخورد کلمات بین دهانم یخ زدند نمی‌توانستم چیزی بگویم بی صدا چشمانم می بارید انگار همه حرفهایم از بین چشمهایم بیرون میریخت با یک سوال ساده خودم را باختم چقدر میخواستم صبور باشم چقدر محکم چقدر بی احساس اما این رفتن تلخ باورم نمیشد حال و روزش از لرزش صدایش پیدا بود ولی زیبا نقش بازی می کرد گفت چیز مهمی نیست چرا بیخودی بزرگش میکنی؟بالاخره این رفتن باید اتفاق می افتاد.. حتی صدای هق هق هم خفه شد در گلویم رفت به همین سادگی مثل همان روزی که با یک سوال ساده آمد و پرسید ببخشید کوچه دلبر کجاست... @delane313