🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
.
اگه اجازه بدین میخوام با صغری خانم خصوصی صحبت کنم
میرزا غلام نگاهی به زکیه زنش کرد و زکیه با پلک بر چشم نهادن آرامی از میرزا خواست که قبول کند.
کلاه از سر برداشت و نفس عمیقی کشید و دوباره نشست
-فقط زودتر حرفاتونو بزنین
بعدا وقت برای حرف زدن زیاد دارین.
عفت با شنیدن این حرف خنده ی بلندی کرد. از همان خنده های الکی که مقابل بزرگان میکند.
صغری دست و پایش میلرزید
رنگش زرد شده بود
دوست داشت زمان جلو برود و زودتر این مهمانی سنگین و لعنتی تمام شود
فرهاد منتظر بود که کسی اتاق صغری را نشانش بدهد
عفت وسط افکارش پرید
صغری اتاق نداره که برین..همینجا تو ایوون میخوابه.
و باز از آن خنده های...
اما برین تو اتاق پسرهام صحبت کنین..بفرمایین آقا داماد بفرمایین
و با چشمهایش تشری به صغری زد که چرا از جایش بلند نمی شود؟
.
فرهاد روی تخت نشست و صغری روی زمین
-شما بالا نمیشینین صغری خانم؟
+نه اینجا راحتم
-خب من ناراحتم..پس منم میام پایین
لرزش دستهای صغری بیشتر شد و سعی در مخفی کردنش داشت.
با دست راستش چپی را محکم فشار میداد
اما فرهاد دید و سعی داشت که فضا را آرام کند
-سردتون نمیشه بیرون میخوابین؟
+نه بخاری هیزمی هست..پتو هم میکشم
-به هرحال هرچی باشه فضا گرم نمیشه.
+اینجا قبلا اتاق من بود
وقتی مادرم بود
تا قبل از به دنیا اومدن دانیال هم من بودم اینجا
اما خب
قطره اشکی چشمانش را دور زد و راهی گونه هایش شد
حالا اشک هم به لرزش دستها اضافه شده بود.
فرهاد که فهمید اوضاع را بدتر کرده بحث را عوض کرد
-قصه ی آدم و حوا رو شنیدی
+اره قبلا مدرسه میرفتم شنیده بودم
-میدونی حوا چجوری درست شد؟
+از اضافه ی گِل آدم؟معلممون میگفت به خاطر همین زن ها ضعیف ترن
-نه..کی گفته اینو
آدم وقتی آفریده شد و رفت توی بهشت دلش برای خدا که از پیشش اومده بود تنگ شد.بهونه گرفت که نمیخوام زندگی کنم
خدارو میخوام
هیچ جوری آروم و راضی به زندگی کردن نشد.
خدا گفت یه نمونه کوچیک از زیباییم و آرامشم رو میسازم و میفرستم پیشش که آروم بشه
اونوقت حوا روساخت
آدم اینقدر پیشش احساس آرامش کرد که گاهی خداروهم فراموش کرد
خدا اسمش رو گذاشت زن..یعنی کسی که باعث راضی کردن آدم به زندگی شد.
.
لبخندی روی لبهای خشک و بی رنگ صغری نشست و با دست اشکهاش رو پاک کرد
+شما اینو باور دارین؟
-باور نداشتم که الان اینجا نبودم :)
@tajrobeh_zendgi 🌿