💕دلبرونگی💕
اونقدر سنم کم بود که نفهمیدم اون بله ای که گفتم بله به عاقد بود... 🍃🍃🍃🌹 برشی به زندگی شما... 👇🏻 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 روز دهم زهرا خانم با رقیه و شمسی منو بچه رو بردن حموم. زهرا خانم خودش بچه رو شست. وقتی برگشتیم رباب خانم توی حیاط دست به سینه وایساده بود. قلبم شروع کرد تند تند زدن. من عجیب ازش میترسیدم. رفتیم جلو و سلام دادیم. رباب خانم گفت: صنوبر، دیگه زاییدی تموم شده.فکر نکن خانم خونه شدی.سگی که ماده بزاد جاش تو خرابست. از فردا برمیگردی مطبخ و به کارا میرسی.بعد پشت کردو رفت. زهرا خانم دستمو گرفتو گفت صنوبر ناراحت نشو.تو دیگه باید به زبون تلخ این زن عادت کرده باشی. من چیزی نگفتم ولی واقعا این حرفا ناراحتم میکرد.از فردای اونروز بچه رو به کمرم میبستم و میرفتم مطبخ.موقع شستن لباسا هم بچه رو میدادم دست شمسی.آقا محمد از وقتی مرضیه به دنیا اومده بود شبا زودتر میومد و صبحاتنا مرضیه بیدار نمیشد از خونه بیرون نمیرفت.خیلی بهش وابسته شده بود.یادمه یه روز آقامحمد از شهریه جفت گوشواره کوچیک گرفت و آورد و زهرا خانمو صدا کرد تا گوشای مرضیه رو سوراخ کنه.وقتی زهرا خانم سوزنو کرد توی گوش مرضیه: گریه بچه دراومد.یهو آقا محمد از جاش پریدو گفت بچم.بچمو ول کن دردش اومد. زهرا خانم خندید گفت آقامحمد دردش زود خوب میشه ولی آقامحمد راضی نشد اونیکی گوششو سوراخ کنیم و تا دوسالگي مرضیه فقط تویه گوشش گوشواره مینداختیم.تا اینکه یواشکی اونیکی گوششم سوراخ کردیم. زهرا خانم همیشه میگفت صنوبر تو دستی دستی برای خودت هوو آوردی. من از این حرفش قند تو دلم آب میشد. خیلی خوشحال بودم که آقامحمد مرضیه رو انقدر دوست داره. رباب خانم هرروز میرفت و میومدو به اقا محمد میگفت چون من دختر زاییدم باید یه زن بگیره تا پسر بزاد ولی آقامحمد همش یه بهونه میاورد.رباب خانم اسم منو گذاشته بود عفریته دخترزا.وقتی اینو میشنیدم قلبم تیر میکشید و به خودم میگفتم راست میگه من دخترزام و به درد هیچی نمیخورم.یه بار به زهرا خانم گفتم: من خیلی بدشانسم که پسر نمیزام. گفت:از کجا میدونی پسر نمیزایی؟گفتم خب ببین.هنوز باردار نشدم. بلند بلند خندید و گفت:دختر توکه تازه زاییدی حالا حالاها باردار نمیشی. من فکر کردم داره منو دلداری میده.با خودم میگفتم رباب خانم بالاخره آقامحمدو مجبور میکنه که صنمو بگیره. مرضیه چهار ماهش بود که یه شب آقا محمد رباب خانمو صدا کرد و توی حیاط بهش گفت: رباب خانم:فردا بگو صنم بیاد اینجا. رباب خانم گفت: آفرین آقامحمد. بالاخره سرعقل اومدی.من از شنیدن این حرف بند دلم پاره شد.گفتم یعنی واقعا میخواد صنمو بگیره؟ زدم توی سر خودم.گفتم دیدی صنوبر. انقدر پسر نزاییدی تا اینکه سرت هوو آوردن. وای که چقدر احساس بدبختی میکردم.اونشب تا صبح خوابم نبود. ناراحت اینکه برم ته حیاط زندگی کنم نبودم. ناراحت این بودم که دارم آقامحمدو از دست میدم. من واقعا دوسش داشتم. از صبح تا شب بخاطر دیدن آقامحمد همه حرفا و سختیارو تحمل میکردم. فردا نزدیکای ظهر بود که صنم اومد.همینکه رسید اومد توی مطبخ.بهم با طعنه گفت:شنیدم دست پختت خیلی خوبه.من سرمو انداختم پایین.اونروز یه چیکه آب از گلوم پایین نرفت.همه توی مطبخ ناراحت بودیم.شب که شد من منتظر آقامحمد پشت پنجره وایساده بودم که دیدم بایه آقایی اومد و یه راست رفتن سمت اتاق مهمان.دیگه بی اختیار زدم زیر گریه.گفتم حالا دیگه مرضیه رو هم نمیاد ببینه. با خودم گفتم اون آقاهه هم حتما عاقده.بی تاب بودم. خیلی بی تاب بودم.هرچی بیشتر میگذشت بی طاقت تر میشدم.چندبار خواستم برم بیرون و سر و گوشی آب بدم ولی ترسیدم.انقدر سر تا ته اتاقو راه رفته بودم کف پام درد میکرد.خلاصه تا صبح چشم روهم نذاشتم.آقا محمد اونشب نیومد تو اتاق.گفتم حتما عقد کردن و پیش هم موندن. استرس داشت دیوونم میکرد. 💕@Delbarongi 💕