💥 شاهـــــراه مــــــرگ 🔶سلیمان نبی (علیه السلام) را فرزندی بود نیک سیرت و با جمال. در کودکی درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان سخت رنجور شد و مدتی در غم او می سوخت. 🔷روزی دو مرد نزد او آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا! میان ما نزاعی افتاده است. خواهیم که حکم کنی و ظالم را کیفر دهی و مظلوم را غرامت بستانی. 🔶سلیمان گفت: نزاع خود بگویید. یکی گفت: من در زمین تخم افکندم تا بروید و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پای بر آن گذاشت و تخم را تباه کرد. آن دیگر گفت: وی، بذر در شاهراه افکنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم. 🔷سلیمان گفت: تو این قدر نمی دانی که تخم در شاهراه نمی افکنند که از روندگان خالی نیست. همان دم مرد به سلیمان گفت: تو نیز این قدر نمی دانی که آدمی بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد که مرگ بر او پای خواهد نهاد، که به مرگ پسر جامه ماتم پوشیده ای؟ 🔶سلیمان دانست که آن دو مرد، فرشتگان خدایند که به تعلیم و تربیت او آمده اند. 📗 ✍ ابوحامد محمد غزالی @deldadegi انتشار‌بدون‌لینک:آزاد✅ دلـــــــــــدادگـــــــــی💙