#سرگذشت_زندگی_پروانه 🦋
یادمه اون سال لحظه ی تحویل سال حدودای پنج عصر بود.
از صبحش همش با خودم درگیر بودم حس عجیبی داشتم چون اولین سالی بود
که میدونستم متعلق به این خانواده نیستم نیم ساعت قبل از تحویل سال مامان اومد تو اتاقمو کنارم نشست.
از روزی که اون اتفاق افتاده بود دیگه با هم حرف نزده فقط در حد سلام و خداحافظ تو چشمام نگاه کرد و گفت پروانه جان مادر تو همیشه دختر من میمونی.
درسته که من تو رو به دنیا نیاوردم ولی به هرحال تو دامن من بزرگ شدی و من دوست دارم اگه دلتو شکوندم سر سال نو حلالم کن
بدون که همیشه دعای من پشت سرته از حرفاش تعجب نکردم از وقتی یادمه و خودمو شناختم همینجوری بود.
بد و بیراه بارم میکرد حتی کتک زیاد ازش خوردم ولی اکثر مواقع خودش پشیمون میشد از کارش ولی این دفه با همیشه فرق داشت بدجوری خوردم
کرده بود
مگه من چه کار کرده بودم که مستحق اون رفتار و حرفا باشم؟
سرمو پایین انداختم چیزی نگفتم مامان بلند شد و سرمو بوسید و گفت
پاشو لباساتو عوض کن بیا سر سفره هفت سین تا نیم ساعت دیگه سال تحویل میشه دوس دارم بچه هام کنارم باشن
خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم ولی خودمو کنترل کردم با وجود همه کاراش دلم نمیومد برنجونمش لبخندی زدمو
گفتم چشم شما برید منم میام از تو کمدم لباس سفید گلداری انتخاب کردم و با یه دامن زیر زانوی سبز رنگ پوشیدم جلوی آینه ایستاده بودم و موهامو شونه میکردم.
ادامه دارد....