🥀 نگاش کردم و گفتم :میشناسی منو؟! چشماش پر از اشک شد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟! پوزخند زدم و گفتم دنیا خیلی کوچیکه... هیچی نگفت گریه میکرد و اخم کردم و گفتم : ارسلان چی شد؟ به سربازه گفت یه دقیقه میری بیرون ؟! منم گفتم اگه میشه.. سربازه رفت بیرون .. خودش رو به زور و درد جا به جا کرد و گفت:نادر خوبه؟! خندیدم و گفتم : برات مهمه؟! گفت خیلی دلم براش تنگ شده... پوزخند تلخی زدم و گفتم زن گرفته ... اشکش رو پاک کرد و گفت: عه؟ خوشبخت بشه . امیدوارم این سری اونی رو داشته باشه که لایقشه گفتم: نگفتی ارسلان کو؟ گفت: من افتادم زندان به جرم فریب... بعد یه مدت یکی از اونایی که باهاشون بودم وسیقه گذاشت و بیرون اومدم... به محض بیرون اومدن رفتم سراغ ارسلان... ارسلان داغون شده بود... همه چیزش رو از دست داده بود... باباش هم بخاطر رفیق بازیاش همه چیز رو ازش گرفت... هردومون آس و پاس بودیم... دنبال یه کار درست و درمون بودیم... ادامه دارد...