شوهرم آدم سرشناسی بود ولی فوق العاده مرد مغروری بود بهم محل نمیداد و میگفت یه الف بچه ام که اومدم زندگی شو خراب کردم😔 جاشو ازم جدا کرده بود و صبح زود از خونه میزد بیرون و آخرشب میومد که منو نبینه😢 تا اینکه پدرشوهرم دعوتمون کرد ویلای شمالش، مجبور بودیم بریم و بدتر از اون مجبور بودیم هر دوتامون شبو توی یه اتاق بگذرونیم... آخر شب روی تخت با استرس نشسته بودم و شوهرم حموم بود،این اولین شبی بود که باهم توی یه اتاق میخوابیدیدم و من هم هیجان زده بودم و هم میترسیدم،یهو صدای پیامک گوشیش بلند شد،چشام رفت سمت صفحه گوشیش که نوشته بود عشقم کجایی؟یه هفته ست حالت تهوع دارم خیلی نگرانم!چشمام با خوندن اون پیام گشاد شد و نفسم حبس... 😱🔥😳👇 https://eitaa.com/joinchat/980812804C12d0a60220 سرگذشت زندگی دختر قرتی و پسر مذهبی 😱