#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت128
****
ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخههای درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را میدانیم بالاخره همهشان بر زیر پای عابران فرش میشوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را میدانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟
برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهاییام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش.
شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم میخواست لحظهلحظههایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود.
وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود.
بلعمی گفت:
–این چه وضعه؟ خب یه چتر برمیداشتی.
دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد.
–آخه من چه میدونستم یهو بارون میگیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود.
–امروز از صبح هوا ابری بود دختر.
–واقعا؟ من اصلا حواسم نبود.
سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم میکند.
به پاییز گفته بودم که دلم میخواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشمهای او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی.
هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمیدانم در چشمهایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد.
بلعمی گفت:
–چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه.
به اتاق رفتم و گفتم:
–سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد...
فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجهی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت:
–بشین اینجا.
میخواستم یه خبری رو بهت بگم.
تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
نزدیکترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست.
–یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟
–بله، خب الان چی شده؟
–اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب کاش شما به اون مشتریه میگفتید باهاش کار نکنه.
بلند شد و قدم زد.
–من از کجا میدونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم.
💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
💕join ➣
@God_Online 💕
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>