#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت144
مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد.
احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم:
–شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم.
مشکوک نگاهم کرد.
–الان داری میفرستیم دنبال نخود سیاه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
بلند شد.
–البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچگیریه،
نگاه گذرایی به یقهی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.
دوباره گفت:
–الان فک نکنی دارم ازش دفاع میکنما، چون میشناسمش گفتم.
پا کج کرد به طرف در اتاق.
–امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا.
بغض از روی شادیام را قورت دادم.
–نه، شما برید. من خودم...
به طرفم برگشت.
–اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو میپرسید. نمیخوای به دوستت سر بزنی؟
–چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–پایین منتظرم.
بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.
به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پلهها رفتم. قلبم حسابی بیقراری میکرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریههایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمیزدند فقط نگاه میکردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.
راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود.
در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند.
به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
–میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعهی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟
–بله.
–کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعهی پیش حالت بد شد؟
با مِن و مِن گفتم:
–شاید خسته و کلافه بودم.
–اهوم.
بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
–بله، بفرمایید.
–میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟
اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که میشود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده میگیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش میکردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت:
–من رو ببین.
سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد.
–فراموش کن.
قیافهاش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.
من هم چشمهایم را باز و بسته کردم و لب زدم.
–حتما.
لبخندش چاقتر شد.
–چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟
به بیرون نگاهی انداختم.
–والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست.
خندید.
–حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو میکوبهها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من میسازه. یه جوری از من حمایت میکنه که من به خودم شک میکنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم.
لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اُسوه خانم.
قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج میکرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشهی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.
قیافهی جدی به خودش گرفته بود.
–بله.
به روبرو خیره شد و گفت:
–تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟
استفهامی نگاهش کردم.
–متهم؟
سرش را کج کرد.
–یا یه چیزی تو همین مایهها.
لبهایم را بیرون دادم.
–نمیدونم، شاید شده باشه.
–خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار میکنید؟
–خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه.
–دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟
تاملی کردم.
–خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.
دستش را روی فرمان کشید.
–خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟
شانهایی بالا انداختم.
–اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.
جوری از آینه به چشمهایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکتهی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمیشود.
💕join ➣
@God_Online 💕
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>