👩‍⚖ 🌷 پس بفرماييد. از لبه ي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد. با ورودمون به پذيرايي، همه ي سرها به سمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم رو پايين انداختم و گونه هاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان اضطرابم رو بيشتر كرد. - خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟ آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم: - با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته! صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد. هستي شاد و مسرور گفت: - مباركه! هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت. - بفرماييد خاله جون، مبارك باشه! مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهره‌ام دوخت. هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با يه چشم غره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقه‌ام فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم. پدر احسان گفت: - مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد. من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو به سمت بابا گفت: - آقاي رفيعي نظر شما چيه؟ - والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ به هرحال بايد يه عمر زير يه سقف باهم زندگي كنن، بايد همه ي جوانب رو بسنجن. اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خيلي زود تصميم گرفتي. - بله البته! نظر شما صحيحه، انشاءاالله ي شب تشريف بياريد منزل تا درمورد مراسم عقد و ازدواج صحبت كنيم. - ممنون، خدمت ميرسيم. - خدمت از ماست! احسان روي مبل جابه جا شد و گفت: - من واقعاً معذرت ميخوام، ميدونم كه جسارته؛ ولي من و مبيناخانم تصميم گرفتيم كه جشن نامزدي و عقد و عروسي برگزار نكنيم و اگه شما اجازه بديد و از نظر شما مشكلي نداشته باشه فقط به يه ماه عسل رفتن اكتفا كنيم. بابا گفت: - به نظر من هم فكر خوبيه، ميتونن خرج عروسي رو بردارن و براي زندگيشون سرمايه گذاري كنن. پدر هم احسان گفت: از نظر من هم مشكلي نداره! بابا رو به مامان گفت: - نظر شما چيه خانم؟ مامان چادرش رو محكمتر گرفت و گفت: - هرجور كه خودشون دوست دارن؛ ولي جشن ازدواج كلاً يه بار بيشتر اتفاق نميفته. به نظر من اگه دوست ندارين جشن بزرگي برگزار كنين، بعد از ماه عسل يه جشن كوچيك بگيريم. مادر احسان گفت: - والا ما تابه حال همچين چيزي توي فاميلمون نداشتيم. عروسي امير، پسر بزرگم، توي بهترين تالار شهر با هزار نفر مهمون برگزار شد. واقعاً نميدونم كه الان چطور احسان اين پيشنهاد رو داده! اين حرف مادر احسان به مزاج مامان خوش نيومد كه حالت چهره‌اش تغيير پيدا كرد و خطاب بهش گفت: - خانم ايراني، اين چيزا كه اصلا ً اهميت نداره. مهم اينه كه خوشبخت بشن. پدر احسان براي خاتمه دادن به اين بحث گفت: - حالا فرصت بسياره، بعداً درمورد اين مسائل صحبت ميكنيم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>