#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتسیدوم🌷
با يادآوري اينكه تا حداكثر سه ماه ديگه بايد باردار بشم استرسم شديد شد. به
هستي چشم دوختم كه چشمهاش رو به معني نگران نباش باز و بسته كرد. تمام
توانم رو جمع كردم و گفتم:
- من واقعاً عذر ميخوام؛ اما ...
ديگه نتونستم ادامه بدم كه احسان به كمكم اومد.
- ما تصميم داريم كه تا يه ماه آينده ازدواج كنيم؛ يعني از طرف شركتمون بليط سفر
به اروپا هديه دادن و من از ايشون خواستم كه تا ماه آينده ازدواج كنيم كه
ماه عسلمون رو اونجا باشيم!
نفس آسودهام رو بيصدا بيرون دادم و متشكرش بودم كه از اين مهلكه نجاتم داد.
اما اين بار مادر احسان نتونست ساكت بشينه.
- با يه ساعت صحبت كردن و دو-سه بار همديگه رو ديدن كه نميشه شناخت پيدا
كرد. شما هنوز با اخلاقيات همديگه آشنا نشديد.
بابا رو به من و احسان گفت:
- به نظر من هم يه ماه ديگه براي ازدواج خيلي زوده!
بار ديگه دنيا روي سرم خراب شد، ميدونستم كه راضي نميشن.
پدر احسان اما به كمك آمد.
- اما آقاي رفيعي به نظرم هرچي زودتر سروسامون بگيرن بهتره، ديگه به سني
رسيدن كه بتونن يه زندگي رو بچرخونن.
مامان با خشمي خفيف گفت:
- واقعاً دليل اينهمه عجله رو نميفهمم.
هستي از تكيه گاه مبل فاصله گرفت و گفت:
- من واقعاً عذر ميخوام، قصد دخالت ندارم؛ اما به نظرم هرچي كه زودتر برن سر
خونه وزندگيشون خيلي بهتره!
سرش رو پايين انداخت و ادامه داد:
- خب بچه ها زندگي من رو ديدن، اگه ما هم اينقدر زمان نامزدي رو زياد
نميكرديم، شايد اوضاع يه جور ديگه پيش ميرفت!
نوع نگاهها عوض شد و سكوت چند ثانيه اي بين همه شكل گرفت تا اينكه پدر
احسان گفت:
- دخترم بچه ها اون فداكاري و صبر و عشق تو رو ميبينن و توي زندگيشون استفاده
ميكنن. خدا رو شكر كه شما هم زندگيتون سروسامون گرفت. انشاءاالله خوشبخت
بشي عموجان.🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>