#بامدادخمار🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
:چه تهيّه اي براي نوزاد ديده بودند. چه لباس هايي! همه
منتظر بودند. پدرم مي گفت
.نازنين جان زياد بالا و پايين نرو از پله
:خاله ام مي گفت – همان كه خجسته را براي پسرش مي
خواست
!نازنين جان، مبادا چيز سنگين بلند كني ها -
:دايه جانم مي گفت
.خانم جان، اين قدر دولا و راست نشو -
:نزهت كه به دليل اولاد ارشد بودن پيش پدر و مادرم هر
دو خيلي احترام داشت، مي گفت
خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم مي كنيد؟ -
.آمديم و نصف شب بود -
.خوب باشد. هر وقت كه بود بايد خبرم كنيد -
:مادرم مي گفت
... واي خدا مرگم بدهد، جلوي نصير خان از خجالت آب
مي شوم. سر پيري -
:وقتي خواهرم پافشاري مي كرد مادرم مي گفت
.باشد، باشد، خبر مي كنم -
و نزهت مي دانست كه مادرم خبرش نمي كند. از دامادش
خجالت مي كشيد. يكي دو ساعت از ظهر گذشته بود كه
مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشكه را به دنبال قابله
فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالي كه از ناله هاي
مادرم دستپاچه و نگران بوديم، به حياط دويديم تا قابله را
ببينم. زن خوش قيافه، ريزه ميزه و تر و تميزي بود. رفت
:توي اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقيقه يك بار از پشت در
داد مي زد
خانم جانم زاييدند؟ -
:بعد از مّدتي قابله سرش را از لاي در بيرون كرد
.بيخود اين جا ايستاده ايد. حالا حالا ها خبري نيست -
لطيف مي آوردند. پارچ آب جوش مي آوردند.
كالسكه رفت خاله جان را بياورد. حاج علي لنگان لنگان رفت تا
عمه جان را خبر كند. اين يكي را مادرم اصلا
نمي خواست اگر بچه چهارم هم دختر بود او حضور داشته
باشد ولي آقا جان دستور داده بود. آقا جان كه بي تاب قدم
مي زد. توي اتاق گوشواره مي نشست. از آن جا بلند مي
شد به اتاق پنجدري مي رفت. قدم مي زد. قليان مي
خواست و وقتي مي آوردند نمي كشيد. هياهوي غريبي بود
كه با
.ناله هاي مادرم رهبري مي شد
هيچ كس به فكر من نبود. به فكر خجسته نبود. كسي به
كسي نبود. به حال خود رها بوديم. نگران درد مادر بودم و
پريشان دل خود. بين دو عشق بي تاب بودم. چه كنم.
گناهكارم. مادرم درد مي كشد و من به دنبال بهانه اي هستم
تا
.از خانه بيرون بروم. تا او را ببينم ... يك لحظه، يك آن،
يك سلام
آهسته آهسته به ته باغ نزديك مطبخ رفتم. در آن جا محبوب
شب غرق در گل بود. يك شاخل پر گل چيدم.
:برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم
.دايه جان، دايه جان -
:دايه نبود. دنبالش دويدم
.دايه جان، دايه جان -
:از صندوقخانه بيرون مي آمد
.نترس ننه. هنوز زود است -
.تازه متو ّجه شد كه چادر به سر دارم
كجا مي روي مادر جان، تك و تنها؟ -
.ملتهب تر از آن بود كه پاپي من بشود يا مظنون شود
.زود بر مي گردم، مي روم براي خانم جانم شمع روشن
كنم -
.آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نيست دختر تنها
توي كوچه بماند -
.الان مي آيم -
صبر كردم خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر
مرا مي ديد مي خواست دنبالم ريسه شود. از صندوخانه
اهسته
بيرون آمدم. به اتاق دويدم. گل را برداشتم و زير چادرم
پنهان كردم. دل توي دلم نبود كه مبادا بوي گل مشت مرا
باز كند. خوشبختانه همه گرفتارتر و دل مشغول تر از آن
بودند كه به من تو ّجه كنند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>