#بامدادخمار🪴
#قسمتصدچهلیکم
🌿﷽🌿
صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور كالسكه پدرم
را شناختم. فيروزخان با همان سيبيل هاي كت و كلفت و
موهاي وزوزي، آن جا، روي صندلي سورچي نشسته بود.
انگار به موهايش گچ پاشيده بودند. كمي سفيد شده بود.
مرا از زير چشم با كنجكاوي و اندوه برانداز مي كرد.
درشكه هم مانند سورچي و اربابش كهنه شده بود. مثل اين
كه
:پدرم فكر مرا خواند. با لحني پوزش طلبانه گفت
.اين درشكه هم ديگر زهوارش در رفته. بايد كم كم به فكر
يك ماشين باشم -
:فيروزخان گفت
!سلام خانوم كوچيك -
با اين جمله مرا به دنياي شيرين گذشته بود. باز بغض
گلويم را گرفت و به زحمت در حالي كه سوار مي شديم
:گفتم
!عليك سلام فيروز خان، پير شدي
.خانم، ما و اسب ها و درشكه هر سه تا پير شده ايم. بايد
بفرستندمان دباغ خانه -
:اشاره اش به گفته پدرم و تصميم او مبني بر خريد اتومبيل
بود پدرم گفت
كالسكه و اسب ها را شايد، ولي تو بايد يك كمي به خودت
زحمت بدهي، دست از بخور و بخواب برداري و بروي -
.تمرين ماشين بردن بكني
:و خنديد. سورچي در حالي كه به اسب ها شالق مي زد،
خنده كنان از فراز شانه گفت
.از ما گذشته ديگر، آقا. ما فقط بلديم به اسب ها شلاق
بزنيم -
.من هم آن قدر به تو شلاق مي زنم تا ياد بگيري -
.هر سه خنديديم. هر سه شاد بوديم. هر يك به سبك خود.
هر يك با افكار و آرزوهاي خود
****
آه دوباره آن خيابان، همان كوچه، همان بازارچه كوچك و
.... و همان دكان لعنتي نجاري كه خوشبختانه هنوز درش
.تخته بود. بعد ... ديوار باغ خانه مان و .... رسيديم
دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. حال خودم را نمي
فهميدم. پدرم گفته بود كه خواهرانم با شوهرها و بچه
هايشان
.ناهار به آن جا مي آيند تا مرا ببينند. ولي هنوز نرسيده
بودند
تا وارد شدم انگار ملكه وارد شده. دايه جانم، دده خانم،
حاج علي و حتي كلفت جديدي كه مادرم گرفته بود، همه به
استقبال آمدند. پس مادرم كجا بود؟ منوچهر كو؟
دايه جان و دده خانم و كلفت جوان مرا به يكديگر پاس مي
دادند و مي بوسيدند و من چشمم به پنجره هاي
:ساختمان بود. با حواس پرتي پرسيدم
حاج علي احوالت چه طور است؟
.اي خانم، پير شديم ديگر. گوشمان هم كه ديگر به كل نمي
شنود. حسابي سنگين شده -
:انگار قبلا سنگين نبود. پدرم كه سرحال بود يا تظاهر مي
كرد، گفت
.خوب، خوب، حاج علي قورمه سبزي ات سوخت. بويش
دارد مي آيد -
:حاج علي خنديد و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ
بقيه بيرون كشيد و گفت
ديگر بس است. خانم بزرگ هستند؟ -
:دايه جانم گفت
.توي پنجدري. از صبح تا حالا افتاده اند روي يك مبل. نا
ندارند از جايشان بلند شوند -
به سوي ساختمان به راه افتاديم. سر بلند كردم و دلم فرو
ريخت. بالاي پله ها، پسر بچه اي پشت جرز پنهان شده و
از آن جا با كنجكاوي سرك مي كشيد. اصلا شكل الماس
نبود. ولي اين طرز رفتارش عينا از اداهاي الماس بود.
:گفتم
!منوچهر -
:خود را كنار كشيد و پشت جرز مخفي شد. دو پله يكي بالا
دويدم و بغلش كردم. بغض كرده بود. پدرم گفت
.پسرجان به خواهرت سلام كن. اين محبوب است -
:منوچهر گفت
.سلام
او را مي بوسيدم و مي بوييدم. جلوي روي او چمباتمه زده
بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم مي
:گشتم. در آغوش من سربلند كرد و به پدرم گفت
.نزهت آبجي من است. خجسته آبجي من است -
:او را فشار دادم و بوسيدم
.من هم هستم، قربانت بروم، من هم هستم -
:در پنجدري را گشودم. مادرم روي مبل مخمل نشسته بود.
دم در اتاق ايستادم و گفتم
.سلام خانم جان -
:دست هايش را دراز كرد و ناليد
.آمدي محبوب؟ آمدي؟ گفتم مي ميرم و نمي بينمت. گفتم
نمي آيي. نمي آيي تا يك دفعه سر خاكم بيايي -
چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دويدم. به
آغوشش پناه بردم كه آن قدر بوي مادر مي داد. بوي
آرامش مي داد. بوي بچگي هاي مرا مي داد. سر و
صورتش را بوسيدم. دست هايش را بوسيدم. همان دست
هايي كه
زماني مرا نيشگون گرفته بودند، ولي آن قدر محكم كه بايد
مي گرفت. سرم را بر سينه اش گذاشتم كه از غم من
.لبريز بود و آرام شدم
منوچهر بغض كرده بود. از اين كه من در آغوش مادرمان
بودم، از اين كه او مرا آن قدر گرم و مادرانه مي بوسيد
حسوديش شده بود. زير گريه زد و به زحمت خودش را
سر داد در آغوش مادرم و بين من و او فاصله انداخت و
در
:بغل مادرم نشست. مادرم اشك هايش را پاك كرد و خنديد
.اي حسود! ديگر بزرگ شده اي، مرد شده اي، خجالت
بكش -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef