#سجادهصبر🪴
#قسمتهشتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به
سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: چرا سهیل؟ چرا
اینجوری با
من رفتار میکنی؟!
صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد
آورده بود، باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به
کمرش
زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود
داره کنترلش میکنه گفت: فاطمه، با من کل کل نکن، یه
مدت
کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو
واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ...
-فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از
ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر
سفر چیزی
نگم.
-قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن
همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره
فاطمه
خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حالا بس میکنی
یا نه؟
-سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم
نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟
سهیل با غیض سرش رو بالا آورد و گفت: خیلی هم
خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟
فاطمه با تعجب گفت: اما...
ولی سکوت کرد، سهیل گفت: اما چی؟ ... بگو ...
نمیدونی؟...
و صداش رو بالاتر برد و گفت: نمیدونی؟
فاطمه با صدای آرومی گفت: اون موقع نمیدونستم
سهیل با خشم لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه
گفت: حالا که میدونی ... منم میدونم...
-اما...
-هیچی نگو فاطمه ... هیچی نگو...
فاطمه با چشمهای اشکبار لبخندی زد و گفت: هزار تا
دلیل و مدرک مستند از خیانتت شنیدم، حتی تاییدش رو
از
زبون خودت گرفتم، باز هم بهت اعتماد کردم ... و تو
... به خاطر دو تا نامه ... به خاطر چیزی که برات
ثابت نشده...
تو ... تو حتی بهم اجازه حرف زدن هم ندادی...
سرش رو انداخت پایین و آروم تکونشون داد، استکان
چایی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.
سهیل هم چیزی نگفت، خودش گیج تر از اون بود که
بتونه تحلیل کنه، فشار عصبی ای که این مدت بهش
وارد شده
بود قدرت تفکر رو ازش گرفته بود ... فقط میخواست
هر چه زودتر از اینجا بره ... شاید اوضاع عوض میشد
... شاید
میتونست باور کنه فاطمه بهش دروغ نگفته....
محکم مشتی به دیوار خونه زد، از شدت مشت سهیل
گچهای دیوار فرو ریختند، اما سهیل هیچ دردی احساس
نکرد،
دلش میخواست هر چه زودتر همه چی درست بشه...
دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد و مشغول جا به
جایی
وسایل شد...
فاطمه که از مشت سهیل ترسیده بود، نگاهی به شوهرش
انداخت و وقتی صورت سرخ شده و دست مشت شدش
رو دید فهمید اوضاع واقعا خراب تر از چیزیه که فکرش
رو میکرد، با دستش اشکهاش رو پاک کرد و بدون هیچ
حرفی
مشغول جابه جایی وسایل شد.
خداحافظی غم انگیز، سفر پنهانی تو دل شب، حتی سهیل
بهش اجازه نداده بود از مادرش خداحافظی کنه و حالا
این
جاده تاریک و بی رنگی که اونها رو به مقصد نامعلومی
وصل میکرد ... دلش خیلی گرفته بود، گریه های سها
رو که به
یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست
که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده
...ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون
سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه:
سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یارو غم یارو غم یار
...
هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش
کرد.
فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل
گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول
خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین
بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو
گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت...
+++
-فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه
میخوریم
چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور
و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی
که
توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش
منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار
لبخند زد،
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷