#داستان_آموزنده
🌟🌟آرزوهاى يك برادر
🍃🍂ابو زكريا يحيى بن معاذ،واعظ و زاهد نامدار، در بلخ زيست و به سال 258 ه.ق در نيشابور درگذشت. بيشتر بر مسلك اميد بود تا طريقت بيم . در وعظ و منبر، بيانى مؤثر و نافذ داشت و سخنش، بسيارى از مردم را به راه صواب كشاند. برخى گفتهاند:
🌼خداوند، دو يحيى داشت: يكى از انبيا و يكى از اوليا .
🌼يحيى، برادرى داشت كه براى عبادت و اعتكاف به مكه رفته بود، از مكه نامهاى براى يحيى نوشت؛ بدين شرح:
🌼برادر!من، سه آرزو داشتم كه از آنها، دو تا اجابت شده و يكى مانده است:
🌼 نخست اين كه از خداوند، خواسته بودم كه مرگ مرا در مكانى مقدس قرار دهد و اكنون در مكه هستم و مىمانم تا بميرم.
🌼دوم آن كه هميشه از خدا مىخواستم كه كنيزى شايسته نصيب من كند تا وسايل عبادت مرا فراهم سازد و به من در اين راه، خدمت كند .
👈 اكنون به چنين كنيزى دست يافتهام و او مرا در اين راه، بسيار كمك و خدمت مىكنم.
🌼آرزوى سوم آن است كه پيش از مرگ، تو را ببينم. اميدم آن است كه به اين آرزو نيز برسم .
🌼يحيى در پاسخ برادر، نوشت:
🌼نوشته بودى كه آرزو دارى در بهترين مكان باشى و در همان جا، دعوت حق را لبيك گويى .
✨✨ تو بهترين خلق خدا شو، در هر جا كه مىخواهى باش و هر جا كه خواهى، مرگ را به استقبال برو . مكان به انسان عزيز مىشود، نه انسان به مكان. نيز گفته بودى كه تو را خادمى است كه آرزوى آن را داشتى . اگر تو را فتوت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نمىكردى و از خدمت حق باز نمىداشتى .
✨✨ جوانمردان، آرزو مىكنند كه خادم باشند، نه آن كه ديگران خادم آنان باشند . بنده، بايد بندگى كند، نه رئيسى .
👈اما آرزوى سوم تو اين بود كه مرا ببينى . اگر تو را از خداى عزوجل خبرى بود، از من تو را ياد نمىآمد . آن جا كه تو هستى، مقام ابراهيم است؛ يعنى جايى است كه پدر، پسر را به مسلخ برد تا سر ببرد؛ تو آرزوى برادر مىكنى؟!
🌼اگر آن جا خدا را يافتى، من به چه كار تو مىآيم، و اگر نيافتى، از من تو را چه سود؟ و السلام .
📚حكايت پارسايان، رضا
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○