📚 درويشی به دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزی بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا كه ساحری يا ولی ای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند. بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردی؟ گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی ‌داديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر می رفتم...! ✍ ️@delneveshtehrj