"حسینعلی پورابراهیمی"؛ مجنون میلیاردری که در سوریه آسمانی شد "او با تمام زیبایی‌های مادی که در کنارش بود و هنوز سنش به پنجاه نرسیده بود، چشم‌هایش را به روی دنیا بست، پشت پا به دنیا زد و رفت." زندگینامه​ شهید بسیجی مدافع حرم «حسینعلی پورابراهیمی» سال ۱۳۵۰ در روستای درگاه، از توابع شهرستان آستانه اشرفیه استان گیلان چشم به جهان گشود. از ۱۳ سالگی ۲ سال در جبهه‌های جنگ به عنوان رزمنده حضور داشت و بعد از آن جانباز شد. در سر سودای شهادت داشت. همیشه از شهید حسین غلامی که در عملیات کربلای ۲ به شهادت رسیده بود یاد می‌کرد و حسرت می‌خورد چرا از او عقب مانده و مشتاق دیدارش در عالم دیگر بود. حسینعلی پورابراهیمی در سال ۷۵ با دختری از اهالی محل ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند پسر بود. علاقه و عشق بین او و همسرش زبانزد خاص و عام بود. به جهت فعالیت‌های اقتصادی که داشت خانواده‌اش در رفاه کامل بودند؛ اما عشق درونی او به جهاد و ادای تکلیفی که در خود احساس می‌کرد باعث شد به عنوان بسیجی و داوطلبانه پایش به سوریه باز شود. خبر شهادت دو تن از همرزمانش در سوریه سوز شهادت را در وجودش شعله‌ورتر کرده بود. جمال رضی و سید مسافر دو شهیدی بودند که بی‌قرارش کرده بودند. این بسیجی سرافراز سرانجام در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ برابر با چهارم رمضان، در نبرد با تروریست‌های تکفیری و مزدوران صهیونیسم، در منطقه جنوب حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در جوار دوست همرزمش شهید سیدمسافر آرمید. وی شانزدهمین شهید مدافع حرم استان گیلان و دومین شهید شهرستان آستانه‌اشرفیه پس از شهید جمال رضی به شمار می‌آید. گفتگو با همسر شهید : همسرم ۲۰ سال با خاطرات دفاع مقدس زندگی کرد همسرم تمام سال‌هایی که بعد از دفاع مقدس زندگی کرد، با یادآوری خاطرات آن روزها روزگار گذراند، در حقیقت ۲۰ سال با خاطرات آن دوران زندگی کرد و در همان مسیر حرکت کرد. هر وقت هفته دفاع مقدس می‌شد، حالات چهره و روحیه‌اش تغییر می‌کرد، گویا در دوران دفاع مقدس است، همان‌گونه عاشق و شیدا و بی‌قرار روزهای جنگ و به‌ویژه همرزمان شهید خود می‌شد. با دیدن صحنه‌های مقاومت و نبرد در سوریه، بی‌قرار به یاد دوران دفاع مقدس می‌افتاد، تمام فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید، طوری‌که انگار اولین‌بار است که این صحنه‌ها را می‌بیند و اشک می‌ریخت. در انتظار شهادت و از دوری همرزمان خود می‌سوخت و خود را جامانده از غافله شهدا می‌دانست. حسین به شهادت خود یقین بود. حسین به شهادت خود مطمئن بود، زمانی که به زیارت کربلا و مکه رفتیم، خواستم لباس آخرت (کفن) بگیرم، او گفت: «من نیازی ندارم؛ شما اگر می‌خواهید برای خودنان تهیه کنید.» او به شهادت خود یقین داشت. وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید، مطمئن بودم که حسین تاب نمی‌آورد. اولین اعزام او ۱۶ بهمن ۹۴ بود و فروردین سال ۹۵ برگشت. ۲۹ اردیبهشت ۹۵ برای بار دوم عازم سوریه شد و بعد از ۲۵ روز مبارزه با تکفیری‌های داعش به فیض شهادت رسید. ۵۰ روز آخری که حسین در کنار ما بود، اخلاق، رفتار، بی‌قراری‌ها و حتی صحبت‌هایش با همیشه تفاوت بسیاری کرده بود. همیشه سعی می‌کردم، زمانی که همسرم به مأموریت می‌رود به خاطر حساسیت کاری او، از مشکلات برایش نگویم تا با آرامش و با تمام وجود بتواند مسئولیت خود را انجام دهد، ولی دفعه آخر به وی گفتم؛ دیگر شانه‌هایم تحمل سختی‌ها را ندارد، هنوز جمله‌ای که داشتم می‌گفتم کامل نشده بود، که به من نگاه کرد و گفت: «این حرف‌ها به شما نمی‌آید، چگونه می‌توانی این مطالب را بگویید؛ در حالی‌که خانم شهید فلانی از شما جوان‌تر و فرزند وی نیز خیلی کوچک است.» همیشه مرا با مسائل مختلف آشنا می‌کرد، تا با دیدن مشکلات بزرگ‌تر به شرایط خودم راضی شوم. می‌گفت: «فرزندانمان بزرگ شده‌اند و مشکلات از این به بعد خیلی کمتراست.» این‌چنین مرا قانع می‌کرد. دفعه آخر همه حرف‌هایش رنگ وصیت داشت همسرم اشاره‌ای به گلزار شهدای رشت کرد و گفت: «اگر شهید شدم مرا کنار شهید مسافر به خاک بسپارید.» گفتم تا شما شهید شوید، این‌جا پر می‌شود و دیگر جای خالی وجود ندارد، گفت: «مطمئن باش کنار شهید مسافر جای من است و خالی می‌ماند.» در سوریه هم به فکر کودکان بود همرزمان حسین برایم تعریف کردند، او کودکان سوری را در آغوش می‌گرفت، دست و صورت آن‌ها را می‌شست و موهایشان را شانه می‌کرد، یکی از آرزوهای شهید برای این بچه‌های جنگ‌زده این بوده که برایشان اسباب بازی بخرد تا غبار جنگ را از چهره‌های پاک و معصوم آن‌ها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزداید و لبخند را برلبان آن‌ها بنشاند. آن‌ها می‌گفتند؛ جشن تولد شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان در یک پرورشگاه برگزار کردیم تا آن‌ها به این بهانه شاد شوند. ┈┈•✾🥀🥀🥀🥀✾•┈┈ دِماءُ الشُهَداءْ «چله ی شهدا»👇 @demao_shohada اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم