شهدایی🥹🥹
✨#تـــمـــــامــ_زنــــدگــــــے_مــــنــ ✍شـــهـیــد ســــیــــدطـــاهـا ایـــمـــانــــــے 🌹قــــ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و دوم (مــهـمــانــے شــام ) حسابی تعجب ڪردم ... - پسر من رو؟ ... - بله. البته اگر عجیب نباشه ... - چرا؟ ... چند لحظه مڪث ڪرد ... - هر چند، جاے چندان رومانتیڪے نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ... بدجور شوڪه شدم ... اصلا فڪرش رو هم نمے ڪردم ... همون طور توے در خشڪم زده بود ... ےه دستے به سرش ڪشید و بلند شد ... - از اون روز ڪه باهاتون صحبت ڪردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلے خاصے شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ... - آقاے هیتروش ... علے رغم احترامے ڪه براے شما قائلم اما نمے تونم هیچ جوابے بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمے تونم به ازدواج ڪردن فڪر ڪنم ... زندگے من تازه داره روال عادے خودش رو پیدا مے ڪنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحے هستید ... ما نمے تونیم با هم ازدواج ڪنیم ... اےن رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار ڪه جواب منفے شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتے اومدم سر ڪار، دیدم روے میزم یه دسته گل با یه جعبه ڪادویے بود ... و یه برگه ... - اگر اجازه بدید، مے خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت ڪنم ... با عصبانیت رفتم توے اتاقش ... در نزده، در رو باز ڪردم و رفتم تو ... صحنه اے رو دیدم ڪه باورش برام سخت بود ... داشت نماز مے خوند ... ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄