_اضطراب و دلهره ، هوشنگ را رها نمی‌کرد😰 می‌گفت :«می‌دانم نمی‌شود. می‌دانم قبول نمی‌کنند؛ با این شغلی که من دارم کسی به من دختر نمی‌دهد». گفتیم :«توکل به خدا کن. آقا محمد هرکسی نیست! مثل بقیه فکر نمی‌کند ». 🌱 شب که رفتیم خانه‌شان ، رو به محمد (برادر عروس) گفتم :« کسی ک قبلاً درباره‌اش صحبت کرده بودن همین آقا هوشنگ🙂 خودمان است. همان کسی ک توی کارگاه پادویی میکند🏃🏻». محمد گفت:« هر ک میخواهد باشد؛ فقط ایمان داشته باشد، خاطرخواه زن و بچه‌اش هم باشد برایمان کافیست».🙂